۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه
Fix you
Fix you
When you try your best, but you don't succeed
When you get what you want, but not what you need
When you feel so tired, but you can't sleep
Stuck in reverse
-----
And the tears come streaming down your face
When you lose something you can't replace
When you love someone but it goes to waste
Could it be worse?
-----
Lights will guide you home,
And ignite your bones,
And I will try to fix you
-----
High up above or down below
When you're too in love to let it go
But if you never try you'll never know
Just what you're worth
-----
Lights will guide you home
And ignite your bones
And I will try to fix you
-----
Tears stream down your face
When you lose something you cannot replace
Tears stream down your face
And I
-----
Tears stream down your face
I promise you I will learn from my mistakes
Tears stream down your face
And I
-----
Lights will guide you home
And ignite your bones
And I will try to fix you
۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه
۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه
ها کردن
پیمان هوشمندزاده
---
گفتم : بذار باشه ، من باهاش نیمرو می زنم
گفت : من که لب نمی زنم
می خواستم بگویم : حالا کی گفته تو بخوری؟
گفتم : یه کم بخوری خوشت میاد
گفت : امکان نداره
می خواستم بگویم : به درک
گفتم : بوش که بلند بشه هوس می کنی
گفت : بوی گند می ده
می خواستم بگویم : اصلا ... توش، منم می خورم
گفتم : سخت نگیر، روغن روغنه دیگه
گفت : می گم بهداشتی نیست
می خواستم بگویم : از کی تا حالا آزمایشگاه شدی؟
گفتم : عوضش بخوری یه کم جون می گیری
گفت : گفتم که، من نمی خورم
می خواستم بگویم : خب بهتر
گفتم : خوب بهتر
---
دیدی گفتم
اینو از کجا بلدی؟
اینو از اول بلد بودم
از اول
آره، پس چی
چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
فکر می کردم می دونی
داره می ره
نمی ذارم
ها می کنم.زیاد می شود
هر جایی رو بخواهی می شه ؟
آره
...
این جا را ها می کنم .بخار می شود
اون پارک رو هم بلدی؟
پارک را تار می کنم
گفتی اسمش چیه؟
ها کردن
چی؟
ها کردن
چه اسمی ! ها کردن
۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه
یک بغل گل نرگس برای حالم خوب است
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
خوشی های ناچیز که رستگارمان نمیکنند اما لبخندی ارمغانشان است
آنوقت دیتایش را که منتقل میکند مینویسد پانزده ساعت اما دو ساعت طول میکشد واین در طبقه "بازم خوبه" ها طبقه بندی میشود یا با کلی اما و اگر میرود امامه اما هوا خیلی هم سرد نیست و وقتی چند تا پسر کوچک که حالا مردان جوانی اند چوب میشکنند برای شومینه چوبی و آدم کمکی کمکشان میکند و هوا خوب است "بازم خوبه" ی دیگریست و وقتی سیب زمینی ای که در شومینه تنوری شده است را با کره و کمی نمک میخورد ودستهایش سیاه میشود هم
پ.ن. اما بالاخره همیشه چیز خوبی که آدم دلش را با آن قرص کند پیدا میشود،همین لالا مثلا
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
برای آنها که گری ز آناتومی میبینند
دو. همیشه درعکس کلاغ ها روی چراغ های راهنمایی چیز جالبی بود که لبخند به لبم می آورد .اما دیدنش به دلچسبی یاد آوری مزه ی آن آیس پک طالبی در پایان آن روز عالی و دور بود
سه. لالا هربار فراموش میکنم که بگم امساک نکن و با دلی آسوده سوغاتی نانا رو استفاده کن ، من خریدم مشابه اش رو
چهار.وقتی شنا میکنم فقط درحال محاسبه وشمارش عرض یا طول ها هستم.شاید بگویید این که بدیهیست اما من خوشم می آید که با یک رفت و برگشت پنجاه و چهار، پنجاه و شش میشود و راستش وقتی هفتاد ، هفتاد و دو میشود همانقدر برایم جالب نیست !اما وقتی (نیم بعلاوه یک) از تعداد عرض هایی را که باید شنا کنم تمام میشود هم آن حال خوبم تکرار میشود انگار ماموریت خطیرم دیگر تمام شده باشد.من لذت استخر رفتن و آب بازی کردن را فراموش کرده ام .دیگرحتی به خودم فرصت درست کردن کلاهم را در یک رفت و برگشت نمی دهم ! من وظیفه ی شنا کردنم را با شادمانی به دوش میکشم!هرچند همیشه قبلش طفره میروم اما میدانم رضایت بی حدی پی اش می آید
۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
بازهم در رویایم گم شدم
دو مرد-نگهبانان ساختمان- راه برگشت را نشانم دادند . پله ها بی انتها بودند و عریض و انگار به اعماق زمین میرفتند . درست مثل پله هایی که مسترمفیستوی کودکی من و لالا وطلایی -که این روزها دور است- از آنها پایین می آمد با تفاوتی کوچک، آنروزها پله ها را از روبرو میدم و اینبار از فراز آخرین پله
پ.ن.سردرگمم ، میترسم از روزهای پیش رو
۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه
بابل من است ،آرامم میکند
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
وقتی زبان قاصر میشود وخنده ای می ماند به شیرینی حال خوشمان از آن خنده که شیرین تر میشود هر بار
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
وقتی جایی هماهنگی ظریفی وجود دارد که مناسب حال ماست
باید دوباره و دوباره مرورش کنم ، در قند هندوانه چیزی ساده و روان و دلنشین هست که آرامم میکند اما نمی فهممش
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
واقعی واقعی که نه اما همانقدر واقعی
نشانه های بزرگسالی مان همه جا به چشم میخورند
دوم ، بعد از ازدواج همبازی هایم که ازدواج اولی شان را خوب یادم هست و لباس بادمجانیم را و حیرتم که نوبت ما شده ، حالا ویرگولهای دوستانم صف کشیده اند
سوم ، جایی خوانده ام که زنان وقتی به سن خود پی میبرند که زنان جوانتر از خودشان را می بینند و حالا دیدن دلبری های آیدای زیبا و جوان مرا بس است . گیرم من بی صبرانه منتظر دهه سی هستم
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
دلخوشی هایی که لبخند به لبت می آورند ، گیرم غمی را تسکین ندهند
میان بیش از صد فایل نا آشنا اولین فایل همان است که میخواهی ، چراغ سبز آنقدرکش می آید که تو ناباورانه با لبخندی بزرگ به پهنای صورتت از چهارراهی شلوغ بگذری و دوستی خبرت میکند که سری به فلان جا بزن برای گپی و گفتگویی و می روی وهمه اش بر وفق مرادت میگردد و لذتی مستمر برایت به ارمغان می آورد که هر بارمحظوظ ات میکند
۱۳۸۷ مهر ۹, سهشنبه
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
وقتی سخنی ، نوازشی آنچنان سنگین است که کمر را خم میکند
همه اش از این رقص پر از عشوه ی خردادیان شروع شد با آن سبیل های سیاه بی ربط اش
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
حسرتی فروخورده شاید
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
فراموشی
گاه تنها با شنیدن یک واژه یا کلام آشنا دری به روی خاطرات فراموش شده یک رابطه گشوده میشود.بازماندن و یا بسته شدنش است که به اختیار ماست
پ.ن .یکماه اخیر نظم پنج شش ساله ام را شکست و یا شکستمش
۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه
در این اندیشهام که دیگر نمیآید
۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سهشنبه
Still I love Paris
از من بپرسید میگویم از پاریس رد شدم که دیدن این شهر زنده و دیدنی و پر نقش و نگار بیش از اینها فرصت و فراغت میخواهد
خیال روسری با ماست گیرم اینجا کجا و آنجا کجا
هنوز بخش اعظم راه باقی مانده بود و من غرق در کتابی بودم که میخواندم.شخصیت تازه داستان روسریاش را از سر برداشت و من برای یک لحظه با دلهره دنبال روسریم گشتم
پ.ن.اتفاق مشابهی افتاد وقتی که در یک لحظه غفلت به فروشنده جوان کتاب فروشی گفتم : لطفا یک لحظه صبر کنید!اینها نهادینه است در ما و بخشی از ماست.حتی من دوست دارم این حس دارم که ریشه در خاکی دارم گیرم نمانم یا جایی دیگر را بهتر ببینم
وقتی من و پاریس با هم ضربه فنی شدیم
پیراهنهای چهارخانه میپوشد و به نظرش عادت داشتن کالای لوکسیست چون آدم را محدود میکند! خودش را مدرن میداند* چون همه جور خوراکی را با یک خوراکی بی ربط دیگر تجربه میکند! و از من بپرسید میگویم زندگیاش را در غربت و تنهائی باخته است.هنوز ترسی قدیمی در وجودش هست که هست و بیرون نمیرود.هر لحظه نگران چیزیست.ای دیهای غریبی دارد که بیشتر به پسورد میماند و به شهراش در آلمان به عادتی غلط و عجیب و قدیمی اهواز میگوید!من که نگاهش میکنم پدرش را میبینم یا مادرش را.بعد از این همه سال زندگی در غربت هنوز سفر تفریحی را یک جور مسابقه یا واحدی از درس تاریخ میداند و یاد نگرفته که سفر با گردش علمی فرق دارد
حس جوجه اردکی را به من القا میکرد که دنبال مادرش میدود و مادرش به هیچ روی نه با جوجهاش هم قدم میشود نه او را اردکی میداند که رهایش کند
و من اعتراف میکنم که آنچنان به همه چیز اندیشیده بود که جایی برای حرکت من نبود و تنها دلیل من برای ماندن لطفش بود که بی دریغ بود و از سر خیر خواهی و مهربانیش و کم لطفی است اگر نگویم که روش او چکیده پاریس را در زمانی کوتاه به من نشان داد
پ.ن.هیچ چیز نمیتواند ذره یی خدشه در لذت بی حساب دیدن پاریس ایجاد کند
*بهتر بگویم دگم نمیداند
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
همه جا آسمان همین رنگ است رابطهها همین است که آنجا هست ، اینجا که نشستم گاهی نمیفهمم اینجا و آنجا یکی نیستند ، بحثها همان است ، دغدغهها هم . گیرم اینجا انگاری مردم دچار توهماتی غریب در باب آنجا هستند.جالبترین جمله یی که اینجا در باب آنجا شنیدم این بود که آنجا هیچ کس پشت چراغ قرمز توقف نمیکند! حالا بیا و ثابت کن آنجا شهر بزرگیست که اصلا نمیشود هیچکس پشت چراغ قرمزش توقف نکند . آنجاییها فکر میکنند اینجاییها چنینند و چنان و اینجاییها میاندیشند آنجاییها نمیدانند آنچه را که اصول اولیه زندگی مدرن است و به زعم من هر دو گروه عجیب به خطا میروند . بخش بزرگی از آنچه که تفاوت اینجا و آنجاست درونیست شاید.آخر من همه ی حرفم در باب مردمان اینجا و آنجاست چون بی شک بحث امکانات و استاندارد زندگی و ... بحث دیگریست
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
بیست و دو سالش بود و معشوقشو تهران جا گذاشته بود و بیتابش بود و گله ی اروپای دلگیر رو میکرد و دنبال این بود که سالگرد دوستیشون دوباره ببینتش!و من دریغ حالش رو میخوردم و با خودم میگفتم هنوز جوانست.اما براستی سفر با وجودش و اشکهای گاه و بیگاهش خوش تر بود و مفرح تر
پ.ن.۱.حالا من شرودر رو نمیتونم با لهجهٔ آلمانی تلفظ کنم به جای خودش،فکر کنید که جای وای و زد و خیلی حروف دیگر در کیبردها ی آلمانی جابجاست
پ.ن.۲.لذتی دارد گاهی استفاده از زیبا یی زنانه
پ.ن.۳.راستش اروپا عالیست و آلمان بی اندازه سبز و بی اندازه تر منظم - از خانهها تا چوبهای شومینه و تا پارکینگها هم - اما نمیدانم چرا عادیست انگاری ، شهرست دیگر گیرم با رنگ و زرق و برق
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
سردیمان را چه کنیم؟
با هم یک بار دیگراحساس برد میکنیم که بازهم با کارت معتبر من و کارت قدیمی تو وارد مجموعه شدیم و با آرامش در قلب آفتاب دراز میکشیم وبرنز میشویم و میوه های خنک تابستانی تو را میخوریم و"فقط" حرفهای بیهوده میزنیم و من در چشم برهم زدنی هوس چاینیز دو روزه ام را تا روزی که تو بیایی معلق میگذارم
اما تو دیگر مثل سابق خبرم نمیکنی که موهایت را کوتاه کرده ای و من غصه ام میگیرد ، غصه ام میگیرد وقتی پیش از اینکه به تو برسم اشکهایم را پاک میکنم و به خودم یادآوری میکنم که مراقب حرفهایم باشم مبادا چیزی بیش ازبیهوده گی هامان در کلماتمان نشت کند که یادمان بیاید اینروزها با همه عشقی که بهم داریم هر دومان عجیب تنهاییم و دور
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه
بمانی
به تلخی اسپرسو، به سپیدی برف
برای دردی که در دل دارد و در وجودش لانه کرده غمگینم .گیرم همراه زندگیش هر لحظه از زمان کوتاهش را غنیمت میشمارد و او هم فقط در پی شیرین تر کردن هر لحظه ی همسرش است و تلخ این که هر دم فرسوده تر میشود
راستش اوایل باور نداشتیم که از پسش برمی آید اما
بدان اینروزها بیشتر دوستت دارم ، دمت گرم و سرت خوش و دلت هم اگر چیزی مانده باشد برات
۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه
به یاد گوشهایم که مثل یاران اولیس در سفر بازگشتشان موم اندود شده وسفر پیش رویم اگر دست بدهد و مسافرهامان وسوغاتی های بی خودی و وظیفه ای و برای خالی نبودن عریضه ای شان می افتم و سعی میکنم به خودم بقبولانم که به جای ورجه وورجه مداوم ، امروز را با آرامش تا پیش از رسیدن شب پای نت بگذرانم و از وظیفه ی مقدس شنا و آفتاب دست بکشم و باور کنید سعی میکنم که طفره بروم هرچند میدانم میل شنا در من از تنبلی قویتر است
من یاد گرفتم که به هیچ قیمتی نباید نشست
ناگهان حس شادی میکنم که هنوز خیارهایی به تلخی تمام میشود ! و فکر میکنم ای کاش این شهر بزرگ کمی امن تر بود که بی دغدغه و استرس بتوان گاهی از سر میلی یا هوسی نیمه شب را در آن به تنهایی با یک موزیک خوب رانندگی کرد آخر من به بزرگراههای خلوت و باران خورده ی تهران دلبسته ام هرچند هنوز بی تابم ازپیوند خیابان ها و خاطراتم
پ.ن. 1 پارکینگ ریموتی شاید کمی تسلای خاطر باشد
پ.ن.2 اثر مکانها در من ماندگار است ،اما اشیا بی اهمیت و فانی اند
پ.ن. 1 پارکینگ ریموتی شاید کمی تسلای خاطر باشد
پ.ن.2آنچنان که اثر مکانها در من ماندگار است ، اشیا برایم بی اهمیت و فانی اند
۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه
تقریبا سه ماهه که من گوشی جیگرمو- که مجبور شدم با چشم گریان در عنفوان جوانی بفرستم تعمیرگاه - پس گرفتم و با تاسف بسیار تمام کانتکت هایی که من با خون دل طی 6-7 ساعت کار مداوم وارد کرده بودم پریده بود و از اون به بعد من با اصرار تمام از وارد کردن مجدد دیتام سرباز زدم .حالا از سر گشادی یا هرچی واقعا نمیدونم اما من همین مقاومت روسالها پیش در مقابل دیتا انتری مجدد ارگنایزرم هم که باطریش - به یه دلیلی که واقعا یادم نیست - پرید به خرج دادم و یا در مورد پی سی ام توی شرکت که حاضرم هر کاری بکنم اما ویندوزش رو عوض نکنم اونم منی که هفته ای یه سرور جدید آپ میکنم ! خلاصه که به تمام شگردهای لازم در این راستا دست زدم اعم از اینکه یه سری شماره رو حفظ کردم و هر بار شماره ی آدمی که باهاش کار دارم رو از یک دوست یا آشنای مشترک که به هر دلیلی شماره اش رو به خاطر دارم میپرسم یا در جواب اس ام اس ها مینویسم - البته با گردنی کج - ببخشید شما و راستش کمی هم محظوظ میشوم . درست مثل همون لذتی که شما یه نفر رو میبینید و انگاری غریبه ای بیش نیست وادارش میکنید خودشو دوباره و دوباره معرفی کنه و شما در کمال خونسردی سر تکون میدید که آها یادم افتاد و به خودتون برای بازی کودکانه اما بیشرمانه تون لبخندی زیر زیرکی از سررضایت میزنید. خلاصه که این مقاومت ذهنی من کمی هم گران بوده چون یک تماس و یا اس ام اس مرا به فرد مورد نظرم نمیرساند و بی شک من حتی توانایی به خاطرسپردن شماره ی نیمی از دوستانم را هم ندارم و البته به یکی ازامکانات بی پایان موبایلم هم برای سورت کردن اطلاعات پی بردم اما فارغ از تمام زمینه چینی های بالا ، امروز روش مقابله ام بی نظیر بود و البته تنبلی مالک تلفن ما برای تعویض آدرس قبض موبایلش که مرا به شماره اش رساند بی نظیر ترو حافظه ام که همیشه قبض موبایلش را دیده بودم بی نظیرترین و من یک بار دیگر جستم ملخک بدون نیاز به رجوع به گوشی سابقم و بسی خرسندم
۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه
به می بفروش دلق ما ، کزاین بهتر نمی ارزد
بشوی این دلق دلتنگی ، که در بازار یکرنگی
مرقع های گوناگون می احمر نمی ارزد
به کوی میفروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده ی تقوا!که یک ساغر نمی ارزد
رقیبم سرزنش ها کرد کزاین باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد؟
تورا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم سر در آن ترک است
کلاهی دلکش است ، اما به ترک سر نمی ارزد
برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یکدم تنگدل بودن به بحر و بر نمی ازرد
بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط بودم ، که یک موجش به صد گوهر نمی ارزد
دیار یار عاشق را مقید میکند ، ورنه
چه جای فارس ؟- کین محنت جهان یکسر نمی ارزد
۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه
اما امروز بعد از تلخی دیروز شوی تلویزیونی د مومنت آف تروث را میدیدم وباید اعتراف کنم که هرگز به هیچ قیمتی در اینچنین برنامه ای شرکت نخواهم کرد ، حتی نیم میلیون دلار!راستش فاجعه بود. انگاری شخصی ترین لحظه ها وافکارت را از اعماق وجودت به مزایده بگذاری.و به زعم من چنین ظرفیتی در ما وجود ندارد اماجالب اینجاست که فارغ از مذهب ، تفاوت فاحشی بین یک ایرانی و امریکایی در اصول بنیادی روابط وجود ندارد یا لااقل من اینچنینم
۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه
من دیده ام بسیار پدر و مادر هایی را که بدون دانستن همه حقایق در باب فرزندانشان دیگرانی را با دلایلی ناکافی و یا غیر منصفانه در راه آنها قربانی کردند
اما آنچه قلب مرا به درد می آورد وضعیت قربانی هاست .قربانی ها معمولا کسانی هستند که تصمیم به شنا در جهت خلاف جریان آب گرفته اند و به زعم من فارغ از ماهیت تصمیم آنها ، خود بیش ازدیگران نیازمند توجه و مراقبت هستند
جامعه سنگدل و بی رحم است. به خودم میگویم بهای حرکت خلاف عرف جامعه بسیار سنگین خواهد بود.یادمان باشد در صورت این انتخاب بهای سنگینی باید بپردازیم پس در صورت این انتخاب جسور باشیم و همه ی مسئولیت آنرا بپذیریم و خود را برای همه عواقب آن آماده کنیم و بدانیم ما هم در این مقطع زمانی نه الزاما اما میبازیم
میگویند پروانه اگر زود از پیله خارج شود میمیرد و من هنوز نمیتوانم در این میان کسی را قضاوت کنم و راستش فقط همه را درک میکنم اما داستان حق چیز دیگریست که هنوز نمیدانم
وقتی 17-18 سالم بود از پرانرژی و پربرنامه و پررابطه بودن پدرومادرم و اینکه ما به خاطر برنامه های مستمر آنها درهمه روزهای ماه و همه ماههای سال و همه تعطیلات آخرهفته ها فرصت و فراغتی نداشتیم مشوش وعصبانی میشدم وخوب به یاد دارم که من ولاله همیشه در پی فرار از این برنامه های بی پایان بودیم
اما این روزها من هم در پس ترافیک های 12-13 ساعته و دشتهای بکری که مثل خیابان ولیعصر پرازجمعیت و مملو از آدم است میل و نیازآدمها به دمی آسایش وفراغت را میبینم و آنرا تحسین میکنم
۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه
خانه ارواح-ایزابل آلنده
تنها حقیقت نهفته درنوشته های زیبای آلنده در من کورسویی از نور و ذره ای از شور بیدار میکند
برای من حتی دروغگوها و دزدها هم دارای مراتبی هستند . من کسانی را که دروغهای کوچک و بی ارزش میگویند و یا پنهانکاری های بی دلیل میکنند و یا به دله دزدی تن میدهند را بسی کوچک و حقیر میدانم
اگر به این خواری تن میدهیم که از ارزشهای انسانیمان عدول کنیم پس در پی دلیل قابل ملاحظه ای برای آن باشیم
باور کنیم که همه مان دروغ خواهیم گفت ! پس لااقل جسور باشیم و حیثیت و آبرومان را با دروغهایی بیهوده و حقیر بر باد ندهیم
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه
بی شک بسیار کسان عشق ورزیده اند ، خیانت کرده اند ،بعد از رفتن یا مرگ محبوب خاموشی و تنهایی در پیش گرفته اند ، یاررا ترک کرده اند ، تحول مهر را به عشق و عشق را به مهر و یا هر کدام را به هیچ در خود دیده اند ، فراموش کرده اند ، از نو آغاز کرده اند ، معشوقی نو برگزیده اند ، بکری ونابی عشق اول را درنوجوانیشان دیده اند و از یادآوری خاطره ی اولین بوسه شان محظوظ شده اند وهزاران هزار داستان دیگر
از هر کدام که بپرسید همین ها را در چند جمله برای ما بازگو میکنند اما آنچه ما را و تجربه مان را یکتا میکند گفتنی یا شنیدنی نیست لمس کردنیست ، بوییدنیست ، چشیدنیست. تلخی فراقها ، شوری اشکها ، شیرینی وصالها و گسی تنها یی هامان است که تنها خود و فارق از یار به دوش کشیده ایم و بس
پ.ن.1 من گوش دختر کوچولومو سوراخ نمیکنم ، نمیتونم تو چشمش نگاه کنم مو بهش بگم مامی جون اصلا درد نداره . وای زبون رو که اصلا حرفشو نزن . ولی خوب با تتو کنار میام
پ.ن.2 من هوش اجتماعی ندارم چون ممکنه به صراحت به یه نفر بگم اینقدر عشوه خرکی نیا دیگه هر بلایی قرار بوده سره بینی نازنینت بیاد الان اومده ، یه راه دیگه برای دلبری پیدا کن
۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه
۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه
پ.ن.عجب ایده ای بود ایده ی جای لنز و عجب رجعتی بود رجعت من به سرگرمی های چهارده سالگی من ولالا
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه
در ماجراهای عاشقانه فقط ماجراها هستند ، هیچ وقت عشق نیست
و این طعم زندگیست که در این ساعتهایی که تورا از دست داده ام ، جریحه دارمیشود. همیشه این عشق درون ماست که جریحه دار میشود.ما همیشه از عشق رنج میبریم ، حتی زمانی که فکر میکنیم از هیچ چیز رنج نمیبریم
یک اثروقتی تمام میشود که هنرمند در برابرش به تنهایی میرسد
چمن ها همیشه یک قداند. هیچ وقت از این اندازه ی مشخص خارج نمیشوند. هیچ وقت به سمت جنون زیبای باغهای کودکی نمیروند. در ضمن هیچ وقت هم نمیمیرند ، به لکه های سیاه تبدیل نمیشود.باید باغبانی مامور مراقبت از چمن علیل باشد. که چیزی نه خیلی خشک شود ، نه خیلی بلند. که چیزی نه بمیرد ، نه زنده بماند
مردها مثل همه اند ، زنها مثل هیچ کس
عشق را با آنچه انجام میدهیم نمی توان اندازه گرفت. عشق ، بدون دلیل ، بدون مقیاس می آید و همین گونه میرود
تلویزیون بر خلاف آنچه ادعا میکند ، هیچ خبری درباره ی دنیا نمیدهد. تلویزیون دنیایی است که بر سر دنیا فرو میریزد، دنیای تمام وقت، لبریز از رنج
جهنم این زندگیست. این زندگی وقتی که دوست اش نداشته باشیم. زندگی بی عشق ، زندگی یی است متروکه ، خیلی متروکه تراز یک جنازه
من شیفته ی خلوصم. شیفته ی خلوصی که هیچ ارتباطی با اخلاقیات ندارد.خلوصی که هسته ی اصلی زندگی است
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه
همه ی دوستت دارم ها فراموش میشود ، همه ی شورها و شوقها خاموش میشود و تنها من میمانم و من با سکوتی شیرین که در گوشم سکنا میگزیند وتنها بازوان من ، مرا در آغوش خواهند گرفت در دشتی فراخ بی هیچ نشانی ازحرکتی و تنها باد می آید و رهایی شاید در پس طلوع فردا چشم انتظار باشد و من نیز هم
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
بیش از ده سال است که برای رهایی از اندوهی که در من رسوخ میکند وته نشین میشود ، شازده کوچولو گوش میکنم و همیشه سکوت وآرامشی نسبی هدیه شاملو به من است
عاشقی قدیمی را در خیابان دیدم و با اصرار من کمی همراهیم کرد . در راه از پس اندوهی خاموش ،من بازهم آرامش خیالی ام را در شازده کوچولو جستجو میکردم و عاشق سابقم که هنوز همان بود که سالها پیش از این بود یادآوریم کرد که بار اول هم شازده کوچولو را در ماشین من شنیده است و من در شگفتم از اثر ماندگار این شاهکار بر من
راستی چطور زادروزتولدم را هنوز به یاد داشت ، اعتراف میکنم کسری از ثانیه متاثر شدم و خوشنود هم
و بالاخره کتاب مستطاب آشپزی من از راه رسید، درست هنگامی که کمتر از همیشه میخواستمش
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه
وقتی نوشته های آشنایی رامیخوانیم در سکوت با خودمان با رضایتی از سرهمدستی لبخند میزنیم و هر جمله اش را به مکالمه ی دیروزمان یا راز پارسالی اش نسبت میدهیم و وقتی مینویسیم بر این خیال باطلیم که ایهام را در هر جمله مان توکه باید میفهمی
کدام دو عاشق و معشوقی را میشناسید که امروز تنها دوستان خوبی باشند؟من نمیشناسم
میهمانی پزشک جماعت دیدنیست ، وقتی همه یکدیگر را دکتر خطاب میکنند و چه همسران خوشبختی که درس نخوانده دکتر میشوند و تصور کنید آقای دکتر با آن یکی آقای دکتر با خانم دکتر ویک آقای دکتر دیگر با هم عکس میگیرد و یا با "نازی جون" به صورت دگرگونی میرقصند و یا از مد شدن تجویز آنژیو گپ میزنند
ودوست قشنگم روح من هم مثل روح تو دل درد گرفته است و این دل درد کم کم دارد مزمن و روزمره میشود . اگر عرق نعنایی ،وردی چیزی به دستت رسید مرا در گوشه ی ذهنت داشته باش
عزیزکم اینها دلیل نیست ، برای دوست داشتن تنها یک دلیل هست و برای دوست نداشتن هم
۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه
اونقدر درگیر خودمو حال خودمم که نمیتونم جز از خودم بنویسم و اینو دوست ندارم اماناگزیر بهش تن دادم
نمیدونم سرانجام من و ما چه خواهد بود؟ گیجم و خودمم نمیدونم چی آرامم میکنه ، ناخوداگاه آرامش رو در هزار کار جدید جستجو میکنم از یوکسیه ملوس و کوچولو تا یوگا و شنا و زبان و کار وام بی ای و ... همه و همه چون نمیدونم چه کنم
۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه
زمان عنصر غریبیه گاهی دیروز آنچنان دوره که هیچ لحظه ایش رو به یاد نداری و گاهی سالی پیش و خاطره ای دور آنچنان زنده است و آدم هر لحظه شودقیق به خاطر میاره انگاری همین ثانیه پیش بوده و شکی ندارم رازاین ماندگاری و فراموشی فقط انتخاب ماست
۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه
۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه
اما عموایرج ، که خیلی زود رفت خیلی زود و من با به یاد آوردن این که دیگه نیست چشمام تر میشه ونمیدونم که دوباره میتونم بدون اون کاباره گورابجیر برم و می بزنم یا نه ؟
ومیدونم هر بار عبارت" گور بابای صدام" رو بشنوم یادش خواهم کرد . یاد اینکه هیچ کس رو نمی رنجوند یا روز انتخابات شناسنامه شو گم میکرد واینکه نمیشد دوستش نداشت و به امید بهبودی تا چین رفت و با امید دیدارحمید و لاله خودش روتا تهران رسوند و شاید خاله طلعت رو ، اما به گورابجیرامسال عید که این همه منتظرش بود وتا لحظه آخروعده شو میداد، نرسید و نرسیدیم
وای مسجد سلیمان چقدر دوره
بعد از عمو خسنگ نوبت به عمو ایرج رسید
سال پیش امید، بیتا و پیمان پدراشونو از دست دادند و بهرام ونگار ورضا مادربزرگ هاشونو و لابد مادری فرزندشووبا آغاز سال نوهمه ی ما عمو ایرج رو
۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه
۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سهشنبه
۱۳۸۶ بهمن ۵, جمعه
راستش از تهدیدم بسی محظوظ ام ، وقتی هی وجدان بیدار من میشی و یواشکی هی میگی قول دادی به سیریوس بباف براش یا برو اینترویو یا فلان ایده ی دگرگون ات از کجا اومده یا هی منو نقد میکنی که منی همش و...و تازه من باید بدونم که اینا نصف انتقادات به من بیش نیست و تو از این آدما که هی کله شونو به نشان تایید تکون میدن نیستی ، منم که چاره ای جز چشم گفتن ندارم چون گفتم که تو وجدان حاضره منی
وجدان ، خواهرکم کو ؟ بهش بگو بابا من از فرط کار و خستگی دارم پس می افتم ، واقعا فرصت و فراغتی برام نمی مونه و خوشی هم که مممممممممم. ببین شلوغم اما باور نکن تهش دلم تنگه ، دارم مثل مادر و پدر جنگجوم هر لحظه رو مبارزه میکنم
من تا حالا فکر میکردم که شیر سفید و خنک رو به جای آب سرکشیدن در من یه میل نوظهوره که خوب یادمه از تابستون وفصل گرما شروع شدوبدنم میطلبید. اما کشف (یادآوری) شده که من از عنفوان جوانی این کاره بودم مثل لالا که از عنفوان کودکی تا الان سر خودشو گول میمالیده .قبلا با املتی که اسمش چیچی اک بود ودایی ممد برای چیره شدن بر گپ رابطه با ما با حلقه های گوجه و نمک به خوردمون داد و الانم زهرماریه بلوتیا
تازه میخواهی رازشو سینه به سینه منتقل کنی !؟
تو میتونی . شیرخنک هم خیلی خوش مزه است. بلند شو همین الان برو سره یخچال ، آفرین ، نگاش کن ببین چه جوری نگات میکنه میگه منو بخور باریکلا دختر خوف .گلابی یه طلایی من یادته که کوچولو بودیم بازیمون گرم و یه مزه ی چندشی بود ولی الان مممممممممممممممممم نگو
راستی بازی رو مامی جون یادمون داده بود دیگه؟
میدونم که حتی اگه این کتاب زیبا رو برات بخرم و توش یه جمله به رسم یادبود بنویسم در عین لذتی که زیر پوستت و توی وجودت میدوه بازم نمی خونیش حتی اگه بهت بگن خودشه این دقیقا همونایی رو میگه که تورو به اوج میبره در هر سطرش . کاشکی لذت کتاب خوندن مثل ویروس آنفولانزا مسری بود
دوستی میگفت هر کسی برای خودش حکایتیه و خان دایی میگفت زندگی و معاشرت مثل خاکشیر میمونه تا یه لحظه ازش غافل بشی ته نشین میشه
۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
اول کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار
دوم بافتنی
سوم دیدن پشت سرهم دوستانی که هفت هشت ده ساله ندیدمشون و الان تقریبا همشون دارن وارد دهه ی سی میشن و لابد این همه هیجان دیدار توی این سالها بیات شده و باور کنید از گروه های مختلف از پیش دانشگاهی تا کلاس ارف
۱۳۸۶ دی ۱۷, دوشنبه
چهار رنگ ماگ خوگشل خریدم و عین بچه ها که بعضی از اسباب بازی هاشونو بیشتر دوست دارن منم بنفش و سبزو دوست دارم و مستمر یه بازی رو با خودم ادامه میدم ، به جای رنگ های محبوبم با اصرار از زرد و آبی استفاده میکنم و نمیدونم چرا من همش میل دارم منصفانه باشم حتی در وادی ماگی که منو کشته این تربیت ، دستتون درد نکنه پدر مادر اثر کرده زحماتتون و من یا شدید منصفانه ام و یا عذاب وجدان منصفانه ای دارم و رها نمی شم از این چارچوب های قوی بودن ، مسئول بودن ، منصف بودن وکوفت بودن و...و کمال گراییم و همه کلیشه ها که در من رسوخ کرده و ته نشین شده
هوریو-این کلمه نسخه ی هیجان زده هوراست- دو روز مفتی مفتی تعطیله .خودتونو به زور بخوابونید
پست مینویسم ومثل بچه گیم از گوشه چشمم یواشکی فیلم اکشن و تریلر " هیچر" رو دوباره میبینم و باقالی پلو میسازم و هیجان غیر منتظره اروپا رفتن تو این فصل سرما و یخنبدان رو به هزار و یک دلیل ریز و درشت به یه کشور گرم عربی میفروشم و همین جا قول میدم سال دیگه تابستون توی یه کافه نزدیک ایفل با همین لپتاپ خوشگل براتون پست بنویسم و آخه این چه مملکتیه که بی بی ما دا رفتوم ایفل با لهجه شیرین دزفولی میگه و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم و اون سره دنیا دختر دائیمون که آلمان بزرگ شده بوی فرند مکزیکی میگیره و طبق اظهار نظر منابع موثق بدونید که همه مکزیکی ها سیاه و سبزه نیستن و کلاه مکزیکی سرشون نمیذارن و بور و سفید هم دارن و آپشناله فقط باید با فرهنگ مکزیکی کنار بیایید وشال قرمزو زرد و رنگی رنگی دوست داشته باشید. من دوباره از بودن کنار دوستان لذت میبرم و کال سنتر میشم و همه رو مثل قدیم ها راه میندازم که بریم ددر دودور و شلوغی میکنم و پر انرژی از مهمونام پذیرایی میکنم و با جدیت ماتیکمو به عادت قدیم و همیشه تجدید میکنم و به تغییر همواره رنگ موهام و توجه و تعجب و اشاره مستقیم دوستان به میل من به قرتی گری میخندم و به همه تعطیلی مبارک و خجسته ونا خوانده رو خبر میدم والا ایوحال ته ذهنم همش یاد شمام و منتظر خبرهای خوب در باب سفرنامه تون واین ترکیب کلمات به گوشم خوش میاد تعدد مراجع تصمیم گیری ، فاقد شتاب زدگی و رنگهای اغراق آمیز موزیک ویدئو ها و تتابع اضافات ستودنی و محبوبم در دنیای شعر و ادبیات در زمستان اخوان ثالث رو زیر لب تکرار میکنم : تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود و میدونم که اینایی که اینجا نوشتم فکرای سیالمه که بلند بلند اینجا نوشتم ! و اینکه چی اصله و اوریجینال و از من؟ وشیخ صنعا که هزار سال ، یک عمر بندگی و عبودیت رو به ماه رویی باخت و این کانال های ایرانی درپیت ماهواره که داره ان باره میوه ممنوع رو نشون میده و تنها این نکته که اگر کسی به خطا نره وقتی امکانی نداره همچین هنری هم نکرده و این شیوخ شناگران خوبین اگر و تنها اگر آب باشه و من وقتی هیجان نوشتن دارم همش جای حروف یادم میره و ابزار نوشتن همینه که روی پای منه و من عاشقشم و اشتیاق هم
و یه اعتراف : من اینجا گاهی با هوس خوانده شدن و با کنایه یا مستقیم خطاب به شما نزدیکانم مینویسم- این نکته ایه که باعث میشه مردم آدرس بلاگشونو به جی اف های حاضر و سابقشون بدن اصلا هدف همینه بیان شدن ظاهرا فرهنگی اما در باطن خزه ای- و شاید از ابتدای راه این میل ناگفته با من بوده درست بر خلاف کاغذ هام که درهم و برهم برای فقط خودم و آرامش روح و ذهنم مینویسم، دیگه با شما ست پیگیری من و این حقیقت که من نمیخوام براتون خودمو بخونم یا با یاهو بفرستم یا غیر مستقیم خبر بدم که پست جدید دارم ، میخوام گاهی در پرده ایهام بهم حالی کنید که منو گاه گداریم که شده میخونید و براتون مهم و جالبم همون جور که من اینکارو میکنم بهتون اطمینان میدم که هستم با شما ، میدونم شاید دارم زور بلاگی میگم و اصلا شما تو این وادی ها نیستید اما همینه دیگه به خاطر من که دارم مثل گربه چکمه پوش شرک ازتون دلبری میکنم گاهی اینکارو درلیست تو دو هاتون بذارید
ناگهان فهمیدم و درک کردم و دچار اشراق شدم که شاید بتونم میل دیوانه وارمو به نوشتن مهار و در مسیر مناسب هدایت کنم و بهش نظم بدم ، حداقل بلاگم جهانی میشه و اون اشرافه خانم همکارمحترم مامان جان ، اینقدر اصرار نکن روی نادانیت ، طفلک زیبیک جون خوب میفهمم حالشو هر بار میشنیده که فلانی به فلان کار اشراق داره و احتمالا تلاششو که به روی خودش نیاره چه چرتی شنیده
پرسید : داری چکار میکنی کتاب مینویسی نه راستش من دوست دارم بلاگ بنویسم هردمبیل و آسوده و بی خیال و بی آغاز و بی پایان و غیر خطی- درست مثل تلفن که یهو دیگه حرفم نمیاد و تموم میشه گفتنی هام که تو ذهنم بوده و بی هوا مکالمه مون رو قطع میکنم- و البته بی غلط نگارشی و انشایی!!؟ این که نوشتم ذات پارادوکسه
بعد از روزه سکوت نوبت کلام بی امانه
گوگل ریدر چنه؟ و یه توصیه : قبل از اینکه دهنتون رو باز کنید گوگل کنید و اینو آویزه گوشتون کنید وهفت هشت ساعته دارم دیوانه وار و مورچه خوار و کنددددددددددددددددد اینجا مینویسم بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسه
وای این زنگ دائم و ممتد تلفن چقدر گوش خراشه چرا کسی بهش جواب نمیده روزی روزگاری در امریکا و موزیک متنش چقدر عالیه و محشر و شاهکار و بی نظیر-یادم باشه با خودم ببرمش که هی گوشش بدم- و هنوز درست مثل اولین باری که شنیدم حس خوبی بهم میده و فلاش بک زیبای فیلم از دریچه ی در و دنیرو و ظاهرا جنیفر کانلی نوجوان و نودلز و پگی فاحشه ی خندان که خودشو به کیک خامه ای توت فرنگی میفروشه و دبورای مغرور و تناقض آشکار عشق و هوس. سو لتس سی ده مووی اند استاپ یوز تو رایتینگ
دلم میخواد دوباره ران لولاران رو ببینم و کتاب یگاته ریچارد باخ رو بخونم اگه اسمش درست یادم باشه یکی ارزش و اثر هر لحظه زمان رو یادم داد و یکی نقش موثر انتخاب رو ، چقدرم ربط داره به این فیلمی که دارم میبینم و چیز هم مینویسم
من یه آنتی ویروس آنتی اسپم برای ویندوز ویستا آرزو میکنم
بعد از چند لحظه تامل روی پابلیش و درفت ، بفرمایید چای داغ و مردم شناسی در باب عجولان هیجان انگیز و شلوغ کن و مشوش
۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
یه تاپ طلایی پوشیده با یه چکمه طلایی ویه دامن طلایی صورتشم چون نتونسته طلایی کنه اکلیل زده یا اگه دیر کرده تو چرا خوشحالی چرا داری میرقصی ... گوش کنید استندآپ کمدی های نبوی رو
عجیب مصرم برای استخر رفتن و آی دید ایت حتی تنهایی
آقای گل فروش مهربون ما که اصلا هم پیر نیست کشف کرده که من همه حقوقمو گل میخرم وراستش من از این نظر لذت بردم و یه آقای فکل کراواتی منو در حال قربون صدقه رفتن و ذوق کردن برای گلهایی که خودم خریده بودم دستگیر کرد در حالی که لابد چشمام از خوشگلی گلهام برق میزده وداشتم ارادتم رو خدمتشون عرض میکردم! لابد با خودش گفته این دیگه کیه ، لطفا این جمله آخرو با لحن شاملو بخونید در شازده کوچولو .دنیای یه گل فروش میتونه چقدر کوچیک باشه که با حقوقش میشه هفته ای یکی دو دسته گل نرگس خرید وچند دسته میخک مینیاتوری سرخ و... که عجیب خوشبو بودن
دمیشاره لالا میگه من یه آدم ایده ال گرا و رومانتیکم که توی کودکیش ، از دست دادنو درک کرده و اثر بی تربیتی روش گذاشته که تا امروز هم باهاشه ، یه ترس بزرگ برای لنوچکای سه ساله کوچیک ولذا من یه بغل گل میخوام زیاد باشه لطغا خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد اونقدر که دستام به هم نرسه و دمیشارف یادت باشه تو توی کله ما نیستی و توی پستوهای دل ما ، هر کسی اونقدر که میخواد حرف میزنه
لالا میگه آدم توی استخر بی حیا میشه و راست میگه باید فیلم گرفت از این خانوما انگار رفتی ساحل لختی ها ، توی بهترین حالت تاپ لس ان وچه هیکل های معرکه ای هرچی چاق تر بیحیا تر
من میخوام رسما همینجا یه نفرو تهدید کنم : ببین یه نفر اگه من سکوت میکنم رعایتت میکنم اصلا معنیش این نیست که نمیتونم دهنتو بیپ کنم منو نرسون به جایی که روی سگم بالا بیاد تو که جوجه ای گنده تر از توهاش به ... استغفرلله
توجه کنید که چقدرانگیزه میخواد صبح روز جمعه در حوزه علمیه خواهران لینوکس درس دادن
این پست حداقل ماله دو شب پیشه که الان با دخل و تصرف و گوجه اضافه پابلیش شده و من الان دیگه اصلا میلی به تهدید یه نفر مذکور ندارم و چون طبق فرمایش بهملولا وقتی خوابم میگیره دیگه هیچی سرم نمیشه ، نشد پابلیشش کنم و لازم به ذکره من بعد از کلی دوندگی در شرکت معظم و شنای ضربتی و دیدن یه فیلم رومنس درپیت از برازنان و جولیان مورساعت دو نصفه شب دیگه هیچی سرم نمیشه
وقتی میل بلاگ نویسی در آدم افزایش پیدا میکنه هر اتفاق و حسی تبدیل به یه پست بالقوه میشه که فقط بعضی هاش به پستیت میرسه و پا به عرصه هستی بلاگانه ما میذاره تا سیر حرکتشو شروع کنه و از ما گذر کنه و فراتر بره ودراین دنیا و دهکده مجازی جهانی بشه و تا آینده مجهول ما مکرر و اسباب دست فرافکنان
بلوایی برپا کردممممممممم میان سه تن دوست- محض مزاح- در باب میان آسانسور ماندن که بر شما عیان گردد و آگاه باشید که ملول دوور کلوز رفیقان نارفیق بود نه اقبال چموش شما
و تبریک و تهنیت بر شما جهت پیشگویی قهرمانانه تان من باب تعطیلیه روزآدینه به مدد برف و بوران
خدا رحم کنه به شما و من وقتی من با رادیویی در هنجره ام از خواب بیدار میشم و همه جا رو به هم میریزم و تک تک گاف های شما رو به روی مبارکتون میارم و الان دعای" زیپی بر دهان من" بر تک تک مسلمین جهان واجب کفایی ست.راستی کفایی کدوم بود همون که یه تعدادی کافیه ویا بر همه واجبه