۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

برای آنها که گری ز آناتومی میبینند

خواب دیدم که روحم در جسم مردیت حلول کرده است اما میفهمیدم که از او خام ترم . مردیت بودم با تجربه ی لکسی . با مرد جوانی که ظاهرا مشتاق من بود راه دراز و سختی را از مبدا یک رود تا دریا طی کردیم . از صخره هایی بالا رفتیم در مسیر رودها و کانالها شنا کردیم ودر پایان راه درک به ما پیوست و من صورت پرسشگر و حاکی از غم وتحقیر همسفرم را خوب یادم هست اما من طالب او نبودم و این برایم آشکار بود! در پایان راه مردیت و درک در سمت چپ کانال نشسته بودند و درک حاضر نبود به آب بزند تا برایشان بلیط تهیه کند پس مردیت که من بودم به آب زدم اما تا اسمم را در دفتر مسئول فروش دیدم که پ بود نه گری انگار از جسم مردیت خارج شدم .او تنها برای خودش بلیط خرید و وقتی درک از کانال عبور میکرد آب تنها تا ساق پایش بود و در آخر تنها اتوبانی از محل همان کانال میگذشت
یک. ضبط را روشن کردم به جای شازده کوچولو می خواند : نبسته ام به کس دل -- نبسته کس به من دل -- چوتخته پاره بر موج -- رها رها رها من ... ودیگر صدای همایون شجریان نبود صدای عموی خندان من بود که میخواند و دلم را تا خانه شان به آن سرزمین سبز میبرد
دو. همیشه درعکس کلاغ ها روی چراغ های راهنمایی چیز جالبی بود که لبخند به لبم می آورد .اما دیدنش به دلچسبی یاد آوری مزه ی آن آیس پک طالبی در پایان آن روز عالی و دور بود
سه. لالا هربار فراموش میکنم که بگم امساک نکن و با دلی آسوده سوغاتی نانا رو استفاده کن ، من خریدم مشابه اش رو
چهار.وقتی شنا میکنم فقط درحال محاسبه وشمارش عرض یا طول ها هستم.شاید بگویید این که بدیهیست اما من خوشم می آید که با یک رفت و برگشت پنجاه و چهار، پنجاه و شش میشود و راستش وقتی هفتاد ، هفتاد و دو میشود همانقدر برایم جالب نیست !اما وقتی (نیم بعلاوه یک) از تعداد عرض هایی را که باید شنا کنم تمام میشود هم آن حال خوبم تکرار میشود انگار ماموریت خطیرم دیگر تمام شده باشد.من لذت استخر رفتن و آب بازی کردن را فراموش کرده ام .دیگرحتی به خودم فرصت درست کردن کلاهم را در یک رفت و برگشت نمی دهم ! من وظیفه ی شنا کردنم را با شادمانی به دوش میکشم!هرچند همیشه قبلش طفره میروم اما میدانم رضایت بی حدی پی اش می آید

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

باید نیلوفری این روزها را مثل ابروی تتو شده جبران کرد!کتاب میخواهم و آب خنک

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

پ.ن.بی شک هنوز در من چیزی،امیدی به فردا هست که قلقلکم میدهد

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

بازهم در رویایم گم شدم

میدانستم در این ساختمان با پاگردهای بزرگ و نورگیرش زندگی میکنم .به نظرم ساختمان شش یا هفت طبقه ای بود و من مثل بار قبل به تنهایی برای خرید به طبقه پنجم و ششم ساختمان میرفتم . درک نمیکردم چطور این طبقه ها به خیابان راه دارند و چرا این امر برای همه عادیست و همه میدانند که این خیابان ها و مغازه ها جزئی از این ساختمانند. پبراهن کوتاهی به تن داشتم ومستاصل بودم ازکوتاهیش
دو مرد-نگهبانان ساختمان- راه برگشت را نشانم دادند . پله ها بی انتها بودند و عریض و انگار به اعماق زمین میرفتند . درست مثل پله هایی که مسترمفیستوی کودکی من و لالا وطلایی -که این روزها دور است- از آنها پایین می آمد با تفاوتی کوچک، آنروزها پله ها را از روبرو میدم و اینبار از فراز آخرین پله
پ.ن.سردرگمم ، میترسم از روزهای پیش رو

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

چه ساده خالی ام از همه چیز

بابل من است ،آرامم میکند

هر کسی بابل خودش را دارد.رویای بابل من فرو رفتن درکاغذ یادداشتهایم است و آنوقت است که باید روی هرمیلیمتری ازکاغذهایم بنویسم ومیدانید جای کسی دربابل من خالی نیست و راهی هم برای کسی نیست .گیرم در بابل من هربار مرد جذابی انتظارم را نمیکشد که برایم از همه دنیا خواستنی تر باشد وآنجا هربار موفقیتی در پیش نیست. گیرم تلخ است ،گیرم همه اش تکرار است ،گیرم وقتی دیگر تاب نمی آورم خودش می آید ،گیرم هربار بتوانم با تمام قوا میرانمش ،گیرم وقت سرخوشم دور است اما بابل من است وقتی بیش از همیشه تنهایم و مشوش با من است
پ.ن. بخوانید بابل به کسر ب یا لااقل هر چه میتوانید از ریچارد براتیگان بخوانید

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

وقتی زبان قاصر میشود وخنده ای می ماند به شیرینی حال خوشمان از آن خنده که شیرین تر میشود هر بار

پرسیدم : پایین را چطور مینویسند؟ و راستش همه حواسم پیش همزه یا ی بود. گفت : واقعا نمی دانید! مگر تابحال ندیدید که روی زنگ خیاطی ها مینویسند ،لطفا زنگ پایین را بزنید!؟
پ.ن. من گاهی "است" را هم نمی توانم بنویسم