۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

همیشه میگفتم چه ایده خوشگلی ، یه جعبه که توش یه بره است .همچین ایده ای فقط توی شازده کوچولو به هم میرسه ، غافل از اینکه چندین سال پیش حتی پیش از اینکه من امیر کوچولو رو به روایت شاملو بشنوم بغل گوشم سوپی تولس یه کوه کشیده که گله گوسفندا پشتش بودن

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

هرچقدر باور داشته باشی که مرگ ادامه حیاته و ازش گریزی نیست یا انتظارشو داشته باشی اما چه میشه کرد کنار اومدن با جای خالی عزیزان سخته .واین حقیقت که زندگی ادامه داره و خورشید مثل قبل میدرخشه و هیچ خللی در هستی پدید نیامده ،اما درون ما تهی شده وخاطرات مشترک هرلحظه ما رو آزرده میکنه . فلان خیابان که با هم ازش گذشتیم فلان کافه که توش قهوه ای تلخ خوردیم و سیگاری دود کردیم . درست مثل خاطره معشوقی قدیمی گیریم سخت تر چون میدونی که این عزیز دیگه نیست و ما بی اون هم دوباره از ته دل خواهیم خندیدآنچنان که اشک ازچشمانمون سرازیر بشه
اما عموایرج ، که خیلی زود رفت خیلی زود و من با به یاد آوردن این که دیگه نیست چشمام تر میشه ونمیدونم که دوباره میتونم بدون اون کاباره گورابجیر برم و می بزنم یا نه ؟
ومیدونم هر بار عبارت" گور بابای صدام" رو بشنوم یادش خواهم کرد . یاد اینکه هیچ کس رو نمی رنجوند یا روز انتخابات شناسنامه شو گم میکرد واینکه نمیشد دوستش نداشت و به امید بهبودی تا چین رفت و با امید دیدارحمید و لاله خودش روتا تهران رسوند و شاید خاله طلعت رو ، اما به گورابجیرامسال عید که این همه منتظرش بود وتا لحظه آخروعده شو میداد، نرسید و نرسیدیم
وای مسجد سلیمان چقدر دوره
بعد از عمو خسنگ نوبت به عمو ایرج رسید
سال پیش امید، بیتا و پیمان پدراشونو از دست دادند و بهرام ونگار ورضا مادربزرگ هاشونو و لابد مادری فرزندشووبا آغاز سال نوهمه ی ما عمو ایرج رو

۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه


۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

به طور عجیبی میل به داشتن یه موجود کوچیک و نازنین دارم که بغلش کنم و از من باشه، از جنس من . میفهمم که برای من زمان گذشتن از خودم برای یه جوجوی کوچولو رسیده ولی میترسممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
توی یه برهه ای از زمان آدم پی یه همراه میگرده ، کسی که روز و شبشو باهاش قسمت کنه و لحظه هاشو و اشتیاق در آغوش گرفتن و بوییدن و بوسیدن شو داشته باشه ولذت نگاه کردن به چهره ی آرومش وقتی خوابه . اما یه روزی میرسه که آدم بیش از این میخواد یه موجود کوچولو در خودش

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

وقتی اولین پستها رو مینوشتم بر این خیال باطل بودم که آسوده خواهم بود وفقط از خودم و افکارم خواهم نوشت اما با مراجعه به هر پست قبلی حس هذیان گویی مرا پر میکند
من و گیم اونم سه چهارساعت !!!! اینا عوارض ای میت ها
سو یو تینک یو کن دنس ببینید
طی یک لحظه یک میل دیرینه و مستمر رو محقق کردم

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

میشه اینجا ابراز دلتنگی هم کرد؟ و ضمنا بی تفاوتی که وجود آدمو پر میکنه یا تهی بودن هر لحظه که میگذره
من گم شدم شک ندارم که گم شدم در دنیایی که به من تعلق نداره و نداشته وبرای برگشتنم نه خرده نانی در راه ریختم نه طنابی به پایم بستم (هرچند دیوانه دل است پام دربند چه سود) مثل مادر اون پسر که در دنیای مد گم شد، یادم نیست توی کدوم کتاب
روح گم گشته و خسته وآشفته ی من کجاست ؟
آقا من رسما مراتب افتخارمو به خواهر منصفانه ام اعلام میکنم و چون بهش قول دادم نمیگم چرا، شما هم نمی پرسید چرا، فقط شک نکنید که میشه بهش افتخار کرد و پز داشتن همچین گلابیه طلاییه عشقی یی رو به عالم و آدم فروخت.خانوم... ما بسی مخلصیم
دوستی که با جدیت گشتی و لنوچکا رو کشف کردی ممنون. قول دادم پست بنویسم و اینجا عرض ادب کنم .معامله معامله است

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

یه کشف جدید و ناخوشایند لالا اینه که دستای من میلرزه و بعد از این کشف، من همش به دستام توجه میکنم
باز هم روز زن مبارک و من بازم دست خالی این روز رو به آخررسوندم و فقط دقیقه نود برای لالوچکا و مامی خوشگلم کادو های فرهنگی خریدم و من بوی ناخوشایندی به مشامم میرسه که بوی دوریه وفقط کار میکنم و حتی میدونم که هیچ قله ای با این همه کار فتح نمیشه
خوش طبع لاغری گفته بود : هر کسی از ظن خود بیچاره شد. وناگهان های زیادی من این جمله رو با خودم تکرار میکنم
درست نمی دونم کی شروع شد می دونید این اتفاقات برای آدم با یه بسم الله الرحمن الرحیم شروع نمیشه ولی میدونم که پارسال هم عید برای من مثل عید سالهای پیش نبود و هنوزهم و امسال هم. حتی بوی عیدی ، بوی توپ و ترس کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد و فرهاد هم لبخند کوچکی بر لبهام نمیاره
انگاری که من گم شدم
لذتی که آدم از نشستن پشت پی سی میبره توی اتاقش خیلی اغواکننده تراز یه لتپاب که در حالت دراز کشیده روی پای آدم باشه