۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

مدتها میگذرد از روزهایی که تنها و خوب بوده ام، آنقدر که حتی فکر میکنم دوره جدیدیست در زندگی ام. هیچ اتفاق خارق العاده ای در بین نیست اما چیزی هم آزارم نمیدهد. نه در بند اثبات چیزی هستم نه میخواهم حقی را از کسی یا کسانی بگیرم و نه اینکه با همه دنیا ... .خطاها و شکستهایم را مثل موفقیتهایم پذیرفته ام. فکر میکنم تا به حال اینقدر خودم و خواسته هایم را دقیق نمیشناختم. امروز میدانم دلم نمیخواهد تمام روزهایم را تنها سرکنم اما تسلط و اختیار محض بر زندگی و قلبم - در این روزها - بسی خواستنی ست. ارباب بی شریک روزها و شبهایم هستم. گاهی احساس میکنم تنها به شوق رشد موجودی کوچک و زنده در وجودم حاضرم شریکی دائمی برای زندگی ام برگزینم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

این خوابها را کجای دلم بگذارم؟

خواب دیدم که مست کنار خیابان دراز کشیده ام. انگار خیابان ولیعصر بود، شب و شلوغ. چند نفر کنارم علف میکشیدند و من برایشان وجود نداشتم! فکر میکردم اگر لاله بود به خانه میرسیدم، خانه ای که آن شب پیدایش نمیکردم
و چند شب بعد پسر دو سه ساله ام را برده بودم تاب بازی، توی یک کوچه باریک با سر بالایی تند.میگفتند این تاب وسطی تا بی نهایت بالا می رود. میدانستم که اسمش روزبه است و دیگر زنده نیست

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

و بازهم اين نيز بگذرد

لالا ميگفت که من خودم را با بازیچه ها گول میزنم، که خود زندگی ام را زندگی نمیکنم. اما اینروزها انگار کمی، کمی با تنهایی ام عجین شده ام. داشتم به خودم میگفتم که بیا فيلان فيلم را ببینیم که فهمیدم به زندگی جدیدم خو گرفته ام، دیدم منتظر نیستم كسي بیاید که زمانم را كنارش بگذرانم