۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

من عاشق این حس زنانه ام * که شاید از دقت و توجه زنان و جزئی نگری شان نشات میگیرد و گاهی تائیدش را چندین ماه بعد وحتی چند سال بعد گرفتم ، اما کم به خطا رفته است
مثلا ناگهان میدانم اتفاقی افتاده است *

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

وقتی سخنی ، نوازشی آنچنان سنگین است که کمر را خم میکند

عزیزترینه عزیزترینم میرود و لبخندی که روی صورت غمگین لالایم نقاشی شده موجی از غم را به اعماق وجودم روانه میکند و میدانم که او تاب گفتگو را ندارد و دهان اگربگشاید از دلتنگی پائیز میگوید که باد و بارانهایش امان برایمان نمی گذارند و می دانم که می خواهد تا بهار ، خاموش بدود. بهاری که می آید بی شک می آید اما اندوه خزان طی شده جوانه هایش را قدری افتاده تر می کند
من مزه اش را میدانم ، گسی و غلظت این خاموشی را میشناسم ، انگار کن سنگی بزرگ را قورت داده باشی که تالاپ کف دلت افتاده باشد و سرراهش هرچه هست کنده باشد و سوراخی بزرگ و سیاه یادگار گذارده باشد و آنچنان سنگینی اش را حس کنی که وزن دست نوازش گری راهم تاب نیاوری

همه اش از این رقص پر از عشوه ی خردادیان شروع شد با آن سبیل های سیاه بی ربط اش

امروز دیدن یک برنامه تلویزیونی مرا به زمان فیلم های وی اچ اس و شوی شب عید طنین و جام جم برد و دستگاه ویدئویی که کادوی تولدم بود و من که شوی جام جم را دوست نداشتم و کمی بزرگتر که شدم کاست اسکورپیون و پینک فلوید که برادر تپل دوستم برایم آورد و خوب یادم هست که برچسب رویشان آبی بود و هنوز باید جایی درخانه پدری ام باشند و بعدتر کلاس گیتار و کنسرت راک همسن و سالهایم خانه ی آن هنرمند معروف سنتی ایران که پسرش راه انداخته بود و من و لالاجز معدود مدعویین دخترش بودیم و سفر قزوین که داستانی شد و دوستی نزدیکی که از دست رفت و من که بعدترش مدرسه را برای دیدن ر دبل کراس کردم

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

منه شادمان ، پرانرژی و قوی سابق ، تازگی ها گاه گاهی رو نشان میدهد .آخر خنده هایم را میشنوم که سبکترند وشفاف وعمیق و جمله هایم را که پرامیدترند

حسرتی فروخورده شاید

نگاه که میکنم میبینم که دلم میخواست خیلی چیزها بشود و خیلی ها نه. اما گذشت و نشد و من هم گذشتم از شدنها و نشدنها که اگر بیاد بیاورم جز حسرتی نمی ماند.گیرم این روزها فرصت حسرت نمی گذارند ، همه انرژی ام را می طلبند و شادمانی ام راهم

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

برای دختری انگار لباس عروسش را از جایی گرفته بودم و امانت به مغازه کوچکی سپرده بودم که بیاید بگیرد اما نیامده بود .شب بود و من در پای کوهی یا کوهی بودم و باید لباس عروس را به صاحبش میرساندم و به دوستانم میرسیدم که جایی منتظرم بودند و یادم است که از کوچه های تاریک و ساکت میترسیدم . لباس را روی شانه ام انداخته بودم و تند راه میرفتم که پسرکی بازی کنان پیدایش شد .اسمش را پرسیدم و گفتم چه خوب که تو آمدی حالا دیگر نمی ترسم اما ناگهان پسرک بزرگ تر شد و با فاصله ای بسیار کم پشت سرم شروع به حرکت کرد . من از سر ترس و برای دور کردنش با لباس به شانه اش می کوبیدم ، با هر ضربه ام سنش بیشتر میشد و چهره اش ترسناکتر- انگاری مسخ شده بود - و ضربه های لباس روی شانه اش صدای خش خش پلاستیک می داد

فراموشی

اینجا که هستم میفهمم ومیبینم چه ساده و درزمانی به کوتاهی یک سفرجزاسامی نزدیکانم و تصوری کلی از آنها، رابطه ها مان و جنسشان را فراموش کردم وحالا دوباره انگار از جایی کمی دورتر در ذهنم دوباره رخ نشان میدهند. فراموش کردن سهل و به یاد آوردن سهل تراست - فرایندیست ساده و ارادی واختیاری - و همین شاید راز ساده بازگشتها و شروع های دوباره است انگارتنهاروزی گذشته است وبی شک این همان رازساده ی پایان زود هنگام برخی رجعتها نیزهست
گاه تنها با شنیدن یک واژه یا کلام آشنا دری به روی خاطرات فراموش شده یک رابطه گشوده میشود.بازماندن و یا بسته شدنش است که به اختیار ماست

پ.ن .یکماه اخیر نظم پنج شش ساله ام را شکست و یا شکستمش

Some part of my trip


۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

در این اندیشه‌ام که دیگر نمی‌‌آید

روزگاری نه چندان دور از تحویل سال دلم می‌‌لرزید.از دیدن یار دلم می‌‌لرزید و از دیدن چیزی و شهری تازه سر شوق میامدم.شوق با من بود و کنارم .اما این روزها دیگر نیست که نیست.من خودم را با شوقم می‌‌شناختم و در پی شوق گمشده‌ام تا دیاری دور سفر کردم.دیدنی‌ بسیار بود و چشم و گوش و دلم نواخته شدند اما شوق گمشده‌ام نیامد
پیش از این لذت و شوق در من پیوندی داشتند اما این روزها میبینم که لذت بی‌ شوق می‌‌آید و من کم کم خود را اینگونه می‌‌شناسم
با خود می‌‌اندیشم شاید کمی‌ پخته شدم
یک ماه خوشی زود می‌گذرد و عالی‌ بود و تازه شدم

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

Still I love Paris

از من بپرسید میگویم از پاریس رد شدم که دیدن این شهر زنده و دیدنی‌ و پر نقش و نگار بیش از اینها فرصت و فراغت می‌خواهد


کاش دلم می‌‌آمد بگویم آنچه را دوست ندارند بشنوند که گاهی در گلویم میماند و میماسد و گلوله سختی میشود،کاش دلم می‌‌آمد

خیال روسری با ماست گیرم اینجا کجا و آنجا کجا

هنوز بخش اعظم راه باقی‌ مانده بود و من غرق در کتابی‌ بودم که میخواندم.شخصیت تازه داستان روسری‌اش را از سر برداشت و من برای یک لحظه با دلهره دنبال روسریم گشتم

پ.ن.اتفاق مشابهی‌ افتاد وقتی‌ که در یک لحظه غفلت به فروشنده جوان کتاب فروشی گفتم : لطفا یک لحظه صبر کنید!اینها نهادینه است در ما و بخشی از ماست.حتی من دوست دارم این حس دارم که ریشه در خاکی دارم گیرم نمانم یا جایی دیگر را بهتر ببینم

وقتی‌ من و پاریس با هم ضربه فنی‌ شدیم

پیراهن‌های چهارخانه میپوشد و به نظرش عادت داشتن کالای لوکسیست چون آدم را محدود می‌کند! خودش را مدرن میداند* چون همه جور خوراکی را با یک خوراکی بی‌ ربط دیگر تجربه می‌کند! و از من بپرسید میگویم زندگی‌‌اش را در غربت و تنهائی‌ باخته است.هنوز ترسی‌ قدیمی‌ در وجودش هست که هست و بیرون نمی‌‌رود.هر لحظه نگران چیزیست.ای دی‌های غریبی دارد که بیشتر به پسورد میماند و به شهر‌اش در آلمان به عادتی غلط و عجیب و قدیمی‌ اهواز میگوید!من که نگاهش می‌کنم پدرش را میبینم یا مادرش را.بعد از این همه سال زندگی‌ در غربت هنوز سفر تفریحی را یک جور مسابقه یا واحدی از درس تاریخ میداند و یاد نگرفته که سفر با گردش علمی فرق دارد

حس جوجه اردکی را به من القا میکرد که دنبال مادرش میدود و مادرش به هیچ روی نه با جوجه‌اش هم قدم میشود نه او را اردکی میداند که رهایش کند

و من اعتراف می‌کنم که آنچنان به همه چیز اندیشیده بود که جایی برای حرکت من نبود و تنها دلیل من برای ماندن لطفش بود که بی‌ دریغ بود و از سر خیر خواهی‌ و مهربانیش و کم لطفی‌ است اگر نگویم که روش او چکیده پاریس را در زمانی‌ کوتاه به من نشان داد

پ.ن.هیچ چیز نمیتواند ذره یی خدشه در لذت بی‌ حساب دیدن پاریس ایجاد کند

*بهتر بگویم دگم نمیداند