۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

برای دختری انگار لباس عروسش را از جایی گرفته بودم و امانت به مغازه کوچکی سپرده بودم که بیاید بگیرد اما نیامده بود .شب بود و من در پای کوهی یا کوهی بودم و باید لباس عروس را به صاحبش میرساندم و به دوستانم میرسیدم که جایی منتظرم بودند و یادم است که از کوچه های تاریک و ساکت میترسیدم . لباس را روی شانه ام انداخته بودم و تند راه میرفتم که پسرکی بازی کنان پیدایش شد .اسمش را پرسیدم و گفتم چه خوب که تو آمدی حالا دیگر نمی ترسم اما ناگهان پسرک بزرگ تر شد و با فاصله ای بسیار کم پشت سرم شروع به حرکت کرد . من از سر ترس و برای دور کردنش با لباس به شانه اش می کوبیدم ، با هر ضربه ام سنش بیشتر میشد و چهره اش ترسناکتر- انگاری مسخ شده بود - و ضربه های لباس روی شانه اش صدای خش خش پلاستیک می داد

هیچ نظری موجود نیست: