۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

الحاقیه

در گیرو دار آغاز روزهای پرآشوب تهران روزی بحثی درگرفت بین من و مرد جوانی که هم رای بودیم اما عقیده مان در شیوه اطلاع رسانی متفاوت بود. هم رای من میگفت لازم نیست به کسی بگویید مثلا احتمال درگیری بالاست باید بیایند و شما ترسویید و... و من میگفتم ما مسئول جان تک تک افرادی هستیم که بهشان خبر میدهیم و او معتقد بود بهترین کار برای امثال من اینست که اطلاع رسانی نکنم و من نمی توانستم او را مجاب کنم که من موافق حضورم اما با شرط انتخاب آگاهانه
لذا لازم دیدم که بگویم من با اعتراضهای آرام موافقم از هر دسته ای، دلخوشکنک یا موثر و ایمان دارم حرکتی که روح درد کشیده ای را آرام کند سودمند است اما نکته اینجاست که باید انتظار از هر حرکت معقول باشد و دلیل و دامنه ی آن روشن و مشخص و منطقی و به دور از جوزدگی

پ.ن. من هنوز دستبند سبزم را همه جا همراه میبرم، آدامس های سبز میخرم و فونتم را در مسنجرها سبز میکنم و اینها دلخوشی های بی ضرر منند اما میدانم شاید تویی که پی ام ای از من میگیری رنگ سبزش را ندیده باشی، همین

اعتراض آرام دلخوشکنک یا راهکاری موثر

من باورم نمیشود اما آشنایانی دارم که به باور یا تظاهر در سوپرمارکت شرکتیشان دیگر چیتوز موتوری ندارند چون در گروه محصولات تحریمیست ! آخر این تحریم ها کاری از پیش نمیبرد وقتی تنها قشر محدودی که ماییم و اطرافیانمان که همان امکاناتی را دارند که ما –مثل دسترسی به اینترنت و ماهواره و...- از آن پیروی کنند. در نظر من بیشتر ریاضتیست پوچ یا در نگاهی دیگر دلخوشکنکیست کوچک و بی ثمر.راستش من حتی فکر میکنم تحریم اس ام اس حرکت اعتراضی موثری نیست و بازهم دلیلم همان است که بود، ما و اطرافیان اندکمان
من خوشم می آید از الله اکبر شبانه چون صدایش را همه میشنوند وخوشم می آمد از "ما هستیم" ها که همه جا میدیدم اما راستش من هنوز یک اسکناس ندیدم که رویش چیز سبزی نوشته باشد و یا خیابانی که سبز شده باشد با رنگ یا کاغذ رنگی. هرچند اینها را من ایده های خوشگل و بی ضرری میدانم
میفهمم آنها که به راستی تحریم کرده اند میگویند ریاضتی در بین نیست با تنوع محصولات موجود اما راستش فکر میکنم ایده تحریم محصولات بیشترزاییده احساسات به غلیان درآمده است تا تفکر و شناخت. بگذارید مثال دیگری بزنم، دوستی پیشنهاد کرده بود بیایید همه در فلان روز برویم کوه و شعار بدهیم و بعد هم دلایل فراوانی آورده بود که نمیتوانند و نمیگیرند وصدامان در کوه میپیچد و... . من درک میکنم این احساسات پرشور را. اما بد نیست قدری بیشتر پیشنهادی که میدهید را مزمزه کنید وموثر بودنش را بسنجید ویا لااقل پیشنهادتان را پیش خودتان دسته بندی کنید که فلان پیشنهاد دلمان را خنک میکند بهمانی نیاز روحی و احساسات عقیم مانده مان را پاسخ میدهد و آخری شاید موثر باشد
فارغ از همه چیز من باور دارم که اتفاقی افتاد، از همان دوشنبه که مبهوت حماسه ی حضور بودم

به همین سادگی به همین خوشمزه گی

جیمز بلانت بلند میخواند : گیو می ریزن، بات دونت گیو می چویس و من یاد صورت آفتاب سوخته و موهای کوتاه کوتاهش بودم و... و ماشین جلویی حرکت کرد ومن هم و میخواند کاز ای ویل جاست میک د سیم میستسک اگین و ناگهان گووووووووووم، و توی آینه ماشینی پشت سرم نبود! کنار گرفتم که راه باز شود و پیاده شدم، جوانکی بود که گیج و منگ کنار جوب نشسته بود و موتورش که نقش زمین شده بود
من : آقا چه کار میکنی؟
او : بذار اول حالم جا بیاد، چیه زدم دیگه، بگم نزدم؟
من : او کی، حالتون جا اومد بگید
من : بلاه بلاه
او : هاپ هاپ هاپ
من : خسارتی نیست، پلیس یا کارت موتور لطفا
او : هرگز، هاپ هاپ هاپ
من : بفرمایید دستمال و چسب زخم آرنجتون خونی یه تا پلیس بیاد
او : ممنون
من : خواهش
او : سکوت
من : سکوت
او : فکر میکنم خوبه کارت موتورو بدم بهتون، بیان موتورو میخوابونن و اینم شماره پلاک اش -بهم نشون داد- و غیره
من : گریت، روزتون خوش


پ.ن.همیشه فکر میکردم اگر به ماشینم بزنند چه میکنم؟ منهم تبدیل به دهانی برای جیغ جیغ و اعتراض خواهم شد ویا خواهم ترسید و خلاصه همانی خواهم شد که مردهای سنتی جامعه مان از زنان میسازند؟

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

من و کیارش و تی وی پرشیا و گرگ سیاه و کرانچیپس یا آبج وی ولرم و دخترک اسکت باز وانتخاب که با منست

کیارش چیز خوبیست، پرشنگ چیز خوب تریست. من حاضرم همه ی روز این تی وی پرشیای درپیت ونگ ونگ کند و من با کیارش برقصم و توی آشپزخانه یک خربزه ی خیار مزه ی گرگر –سلام سوپی- با نمک بخورم و حاضرم آقای رشید نصف آقای پنج به من حقوق بدهد که دایه ی مهربانتر از مادری کنم برای شازده اش و من و پرشنگ و کیارش هم راضی تر و سرخوش تر باشیم. من دلم کباب میشود وقتی کیارش گریه میکند و دلم میخواهد کاش میشد منهم شیر داشتم که ملچ ملچ بخورد و حاضرم هر دلقک بازی برایش در بیاورم و میدانم دیگر کرم شب تاب و گرگ سیاه من هدر نمیروند
من خاله گی را با همه ی وجودم با کیارش حس میکنم، مثل یک آبج وی خنک و رخوت شیرین بعد از آن. نه از آنها که سر پا بخوریش و آنقدر عجله داشته باشی که جای آنکه خنک توی یخچال صدایت میکند یک گرمش را با یخ! بخوری تازه نصفش را هم روی لباس و زمین بریزی، از آنهایی که با یک کرانچیپس کاری با لذت میخوری و بعدش پکی و موزیکی و عودی و خودت که خودت را محکم بغل میکنی –سلام بابا- و کسی را نمیخواهی جز خودت. من بدم می آید از هر چیز فوری و سرپایی که آدم را انگار مجبور کرده اند انجامش دهد و بعدش حتی نمیگذارند اندک لذت ورخوت شیرینش را مزمزه کنی. من اینجور چیزها را نمیخواهم ماله خودتان، من خوبم بدون این آبج وهای سرپایی و خاله گی های پنج دقیقه یی برای دخترک وروجک اسکت سوار

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
فروغ فرخزاد


۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

Just for You!

یک پایان تلخ از یک تلخی بی پایان بهتره