۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

*سبکی خواستنی بار هستی

بی شک در هر رابطه، فارغ از کیفیت روابط، تجربیات متفاوت و جنس طرفین درگیر، چیزی هست که آدم را سنگین میکند. انگار بهای بدیهی هر رابطه باریست که باید تا انتهای آن به دوش کشید. مینویسم فارغ از هر چیز، چون فکرمیکنم رابطه چه خوب باشد چه بد، چه با هزاران کیلومتر فاصله چه با یک کوچه ، چه مخرب چه سازنده، چه عاشقانه چه با تنفر و کینه، هرچه باشد و تنها اگربتوان نام رابطه بر آن گذاشت، هزینه اش را به طرفین تحمیل میکند. میتوانیم خواهان رابطه باشیم یا خواهان پایان آن، آدم بد قصه یا شاهزاده ی آن، خائن یا خیانت دیده، تنها نقشمان در این بازی تغییر کرده است و آنچه بی تغییر باقی میماند بار رابطه روی دوشمان است

و یک روز ظهر وقتی یکبار دیگر همه چیز تمام شد، تو را که برای ناهار دعوت کردند، لباسهایت را که امتحان میکنی، ناگهان حس میکنی که رها شده ای. میتوانی غمگین یا خوشحال باشی، دل شکسته یا بی تفاوت، اما سبکی و سبکی دلپذیر است

*مترجمی در ترجمه عنوان کتاب میلان کوندرا مینویسد: سبکی تحمل ناپذیر بار هستی

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

یا این نیز بگذرد Free as a bird!

کلاس پنجم دبستان بودم و سپهر چهار سالش بود که لوزه هامان را عمل کردیم. چشم که باز کردم از اتاق عمل به ریکاوری میرفتم، منه جوجه سراغ دکتر را گرفتم که تشکر کنم اما فقط متخصص بیهوشی بالای سرم بود. همه ی فکرم این بود که چقدر کارش را بلد است که تا عمل تمام شد به هوش آمدم و آنها با لبخند به دخترک با ادبی که میخواست از دکترش تشکر کند نگاه میکردند. سپهر که قبل از من روی تخت اتاق عمل خوابیده بود هنوز هوشیار نبود. تعدد آدمهای بالای سرم وقتی به هوش آمدم هنوز یادم هست و بستنی ها و آناناس ها و ته دیگی که ممنوع بود مگرکمی آنهم به شرط ماست و آب خورشت فراوان که به هرحال گلویم را میخراشید هرچند ارزشش را داشت، یادم هست تمام مدت در لباس فرم عمل بدون لباس زیر احساس عریانی میکردم

یادم نیست که کی خوابم برد، سرم روی پای مامان بود. یادم رفته بود اینهمه اشک دارم. تمام راه از وقتی که ازهم جدا شدیم تا خانه را با سرعت پنجاه تا و در سکوت محض رانده بودم. لبهایم به هم دوخته شده بود و ویکی کنارم آرام بود، انگار حالم را میفهمید. مثل این روزهای اخیر ناگهان بیدار شدم اما خانه ام زیادی روشن و شلوغ بود. آخرعادت اخیرم اینست که اگر عصر بیدار شوم خانه تاریک باشد. بابا تمام تنبلی های تعمیراتی خانه ام را درست میکرد و مامان در آشپزخانه بود. ظرف میوه داشتیم و عطر چای تازه دم می آمد. ورژن دلچسب امامه بود در خانه من. مامان خودش را خیلی زود رسانده بود وبابا کمی بعدتر آمده بود. تا رسیدم چیزی قوی نوشیده بودم که بخوابم، سرم داشت میترکید. دلم زیاد لاله و سپهر را میخواست. کمی بعدتر وقتی غذا روی میز بود و تمام شیرها باز میشد به سلامتی روزهای بهتر نوشیدیم و من کم کم خوب بودم اما جای لاله و سپهر هنوز خیلی خالی بود

پ.ن. خودت میدانی که برات بهترینها را میخواهم

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

مولی درایور

مامان مولی شاید مسن ترین راننده خانواده ما باشد. زانو درد مدتهاست که توان رانندگی اش را دزدیده است اما میل به رانندگی مثل زندگی هنوز در ذهنش جاریست. تازگی ها آقای فیلانی گفته بیا امریکا و میخواد برود دوبی یا آلمان ویزا بگیرد و برود، بماند که میخواست کامپیوتریاد بگیرد یا سنتور بزند

هزارسال پیش بابا بزرگ برایش یک پیکان زرد قناری خرید که با همان، کنار کامیونها در جاده رانندگی یاد گرفت. بابابزرگ هم که ظاهرن به راننده خوشگلش اکتفا کرد، هرگز رانندگی نکرد. مامان مولی با خنده میگوید یکبار پشت رل جای هایده به یکی امضا داده و افتخارش این است که همه جای ایران را با قناری اش گشته است. اینجور که میگوید زندگی اش را دوست داشته. تازگی ها یکروز عصر رفتم که ببینمش. فکر میکرد شش صبح است، شاید دو ساعت خوابیده بود. میگفت سیر خوابم و دارم فکر میکنم هنوز باید تا صبح بخوابم

همه اینها را گفتم که بگویم خواب دیدم روی پل کریم خان سوار تاکسی شدم و دیدم مامان مولی سرحال راننده تاکسی است. به گمانم یک روسری کوچک پشت گردنش روی موهای کوتاه وسفید ومجعدش گره زده بود، گفت که مردهای خانواده را "آف آو د جاب" کرده است و دو میلیون تومن چک حقوق بابابزرگ را وثیقه گذاشته و تاکسی گرفته رویش کارکند. چهارصد تومن کرایه گرفت وخندید و رفت

پ.ن. همین روزها میبرمش که یک دوری با ماشینم بزند

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دو تا از هزارتا

دامن قری نرم و نولوکم را تا روی سینه ام بالا میکشم، کش دامن سینه هایم را پخ میکند اما آزارم نمیدهد، بدنم آرام میگیرد. آرام میخواند: کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو*. فکر میکنم که بالاخره تمام شد و آسانتر بود از تصورم و انسانی بود و انگار دیگرانی که میدیدند، نمیفهمیدند مارا که آنجا چه آرامیم. میخواند: خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن و دلم میرود، رشته افکارم پاره میشود، صدا را کم میکنم. جایی ته گلویم تلخ است و تلخیش با هیچ نوشیدنی نمیرود. میخندیدیم و گپ میزدیم که زمختی ماجرا بیش از آنچه در ذاتش بود مجروحمان نکند. ویکی کنارم خودش را جابه جا میکند. چرا شب یلدا خرمالو نمیخورند؟ خرمالویی خنک میخورم و سیگاری دود میکنم. آرامم، گنگم، مثل آدمی که هنوز نمیداند. خوشحال نیستم، غمگین نیستم، خشمگین یا عصبانی نیستم، آنقدر دیده ام که بدانم این هم میگذرد. پیش از این فکر میکردم که تا اتفاق بیفتد به کسانی خواهم گفت اما حال گفتنم نمی آید، انگار پیش از این رای ها و کاغذبازیها تمام شده است یا تمام شده اند. ناهار و بستنی میخوریم، وقت رفتن بغلش میکنم که مواظب خودت باش و او هم همین را میگوید و بازهم و بازهم. آزاد و بی تعهدم. حلقه اش را برایم میگذارد

کاش فالگیری، رمالی، پیام رسانی می آمد و آخر آخر قصه هرکدام از مارا میگفت

* دنگ شو، شیراز چل ساله

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

Some times you love and you learn and move on and it's OK.
Prime (2005)

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

جایی خواندم که نیچه گفته است: شکارچیان خود بهترین پیروانند

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

آدم روزهای سخت را میگذراند، ناخوشی ها را تاب می آورد و لبخند بر لبش میماند، بعد یکروز، عزیزی، ساده و آرام میگوید که حق داری یا سخت است و اشکهایت جاری میشود

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

گاهی در اعماق وجودت حس انتقام میماند. لابه لای همه حسهای قدیمی پنهان میشود و میماند. شاید انتقام نیست، نیاز به برتر بودن است، مورد جفا قرار نگرفتن، مفعول یک رابطه نبودن
و روزی که گذشته است و سخت تر شده ای، ناگهان خودت را وسط گرداب انتقام میبینی، به هر بهانه یا بهایی. اخلاقیاتی باقی نمیماند، وجدانت بیدارت نمیکند، عشقی دلت را نمیلرزاند. میخواهی رنج روز افزون آنروزهایت را بچشد، گیرم نه همه اش را لااقل ذره ای از آن دریای درد را و شاید این حق توست و دنیا دار مکافاتش نیست که نیست
اما اگر در میانه مهلکه، هر آنچه میگذرد در نگاهت بیهوده شد و دیدی حوصله اش را نداری و آن آدم دیگر موضوع تو نیست و ذهنت درگیر هزار مسئله و رابطه ی دیگر است، روزت ساخته شده است. چه آن لحظه انتظار بیاید، چه نیاید. که دیگر انتظاری نیست

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

ویکی و همسایه ها

خانم بی سی و پنج
منتظر آسانسورم و ویکی توی راهرو سرک میکشه. در آسانسور که باز میشه به عادت اینروزها هشدار میدم که ویکی اینجاست. جیغ کوتاهی میکشه، بعد انگار باید ترسش را توجیه کنه میگه: ساختمون که جای نگهداری سگ نیست! معطل نمیکنم و میگم: مگه شما اصلن میدونستید که طی سه چهار ماه اخیر توی این ساختمون سگ هست. میگه صداشو شنیده! عصبانی ام

خانم آ دوازده
هر بار که میبینتمون میگه: آقای ما مرحوم از خارج سگ آورد تا اینجا (حدود کمرش را نشان میدهد) ولی من نذاشتم بیارتش تو خونه، الان پیش خواهرمه. خنده ی مسخره ای روی صورتمه

پسر دبستانی بی بیست و سه
سرشو گذاشته روی آخرین پله ی ورودی، چشماشو توی صورت ویکی که آروم نگاهش میکرد باز میکنه. چند ثانیه هیچ حرکتی نمیکنه، بعد شروع میکنه به دویدن و جیغ کشیدن و دستا شو توی آسمون و سرشو به چپ و راست تکون دادن( میتونید کوین رو توی هوم الون وقتی افتر شیو باباشو میزد تصور کنید)تقریبن تا ته کوچه میدوه و جیغ میکشه در حالی که از ترس اشک تو چشماش جمع شده و ویکی هم به دنبالش!! سوار ماشین میشیم، دم پارکینگ با فاصله از ما ایستاده . میخوام براش توضیح بدم که ویکی خیلی کوچیکه و ازش میترسه و بلا بلا بلا اما نمیتونم به ارشادم ادامه بدم. از فرط خنده اشک تو چشمام جمع شده

آقای بی چهل و هفت
اولین بار ه تو ساختمون مبینمش، بهش میگم که ویکی نصفه شبی بازیش گرفته و بهتره برن بالا و برای آسانسور منتظر ما نشن، صبر میکنه. بعد از کلی دنبال ویکی دویدن بغلش میکنم و میبرمش تو آسانسور. کلید طبقه رو بدون سوال میزنه و شروع میکنه به اظهار نظر که : امروز به حرفتون گوش نمیده، همیشه حرف گوش کن تره!!! خیلی بهتون وابسته اس همه جا دنبالتون میاد، میگم من تقریبن تا حالا تو خونه تنهاش نذاشتم! صداشو شنیدین؟ میگه نه صدای شما رو شنیدم که همیشه باهاش حرف میزنید!! منه شوکه تصمیم میگیرم یه کم بلندتر با ویکی حرف بزنم که راحتر بشنوه و یه وقت به زحمت نیفته

خانم بی سی و سه
چرا این سگ شما همیشه سر راه من قرار میگیره؟ ویکی رو آروم میکنم که رد بشه و لبخند میزنم

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

جا خالی های بزرگ را میشود با سیمانی چیزی پر کرد، امان از خط چین ها

وقتی عزیزی دور میشود آدم چیزهای به ظاهر ساده و کوچکی را از دست میدهد اما انگار که همان ها تسلی خاطرند در کشاکش زندگی
موهایت را که رنگ وارنگ میکنی و کوتاه و بلند، نیست که بگوید تو ی جدید چطور به نظر میرسی. برنزه ات بهتر است، موهای قهوه ایت را بیشتر دوست دارد. کنارت نیست که تا فیلانی گفت پخ، همان لحظه با هم تحلیلش کنید یا بخندید. بپرسی امتحانت چطور بود یا خوب باشد. اتفاقات کوچک یا بیات میشوند یا فراموش و از دهن می افتند، اساسی ها جا برای مینی گلدن گلابی رپورت ها نمی گذارند. صبح باهم سرکار نمیروید که وقت عصبانیت برانی داغ و ماست هلو بخورید و خوابش را که میبینی دو سه روز میکشد تا تعریفش کنی یا بنویسی اش. خلاصه بفهمد که به خوابت آمده است و توی خوابت هم جایش زیاد خالیست. هات داگ پنیر کنار کانال گیشا یا آب پرتقال و دونات هایپر استار با کلی خرید جورواجور که بماند
خواب دیدم که در کمپی کار میکنم و کار میکردی و توی خوابم هم رفته بودی خارج نزدیک. مرد و کمی بعدتر زنی در کوچه های کمپ راهم را بستند که بگویند خوب جایت را در فیلان کار پر کرده ام. کارهایی مرتبط با زبان بود انگار و من توضیح میدادم که تو برای انجامش کفایت میکردی. آنها که رفتند گریه ام گرفته بود که نیستی و زنگ زدم که دلم تنگ شده، کجایی؟ گفتی که در فلان جا فلان کشو چیزهایی جا گذاشته ام. انگاری گنج مخفی شخصی ات بود. بازش که کردم چند تا عکس قشنگت بود و جیگیل پیگیلی هایی که واقعن نبردی و من برشان داشته ام. آن گوشواره های حلقه ای خیلی بزرگت هم بود که شب قبلش گوشم کرده بودم

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

It will be OK!

خوب یادم هست که میرفتیم خانه ی عمه ی نونو ومن گیج بودم از همه چیز که تغییر میکرد. آمدم و اینجا نوشتم وقتی اینروزها بگذرد بزرگ خواهم شد و در بغلش مثل جنینی در زهدان مادرش آرام خواهم گرفت. حالا ناباورانه میبینم که انگار دارد میگذرد آنروزها و من حالم را نمیفهمم و نگرانم و میترسم و خوبم و از نه خلاص شده ام اما تا آری هنوز راه مانده است و خنده و گریه ام در هر لحظه از خوشی یا غم نیست، از رهاییست. از باریست که دیگر روی دوشم نیست. بیش از این سالها که گذشت، بر من رفت و از تلخی هر روزه تا امید بازآمده از برباد دادن تا از آب گرفتن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

برای لالا در آستانه زندگی نو فقط 5 ساعت آن طرف تر

لالویی دوسِت دارم یه جوری که میدونم فقط تو رو این جوری دوست دارم، دلم میخواست تو رو انگشت من بودی یا من روی انگشت تو مثل این انگشترا که از دستمون در نمی یاد

الان که دارم اینا رو مینویسم دیگه هق هق نمیکنم فقط چشمام تر میشه، منم که دیسترکت ام از خودم. اینجا یکی میخونه I want to be forever young یکی دیگه خوشحال میخونه How can I stay? when you are away? منم دلم میخواد یکی بخونه I’m gonna miss you my sister و از خودم میپرسم چرا هیچکی دقیقن همینو نخونده؟

دیشب که از کشوهات برات لباس خونه در می آوردم، صبح که هنوز مسواکت کنار مسواکم بود، تو ترافیک رسالت زیر برج میلاد که خوب آنتن نمی ده، تمام پریروز که به شوخی و خنده میگفتم آخرین سالاد آخرین سی سالگی با تو! آخرین سیگارِ تو این زیرسیگاری، آخرین مهمونی تو برای من و ... یهو دلم خالی میشد که یعنی لالا رفت؟ همین که هنوز اتاقش بهم ریخته اس و پرِ زندگی و جای یه کسی که لاله ی منه ؟ که همه جا هنوز باید بگردی و تخماشو جمع کنی؟ یعنی دیگه هر روز لاله نداریم؟ گیشا و هات داگ کنار کانال با یه عالم خرید نداریم؟ 100 تا عرض تو استخر انقلاب و سونا و بعدش های و هوی ث ک ص ی توی آب یخ نداریم؟ لاله بیا لاست جدید ببینیم نداریم یا بغض و گریه زاری که چرا جورج مرد و گری چی شد یا آلبالو توی چایی وقت فیلم دیدن های دوتایی یا تو اتاقت وقتی تو پای نتی و من رو تختت دراز کشیدم؟ سورپرایزپارتی، اردور درست کردن تو و لازانیای من، شیر پسته شاتوت پالیزی، هایپر استار گردی نداریم؟

و من دوست ندارم اینطوری ببینم، دوست دارم فکر کنم حالا هر روز گلدن گلابی ریپورت داریم. گودر داریم، لایک بدون فکرِ پشت سرهم داریم که یعنی دوری و من تورو دوست دارم و نوشته هاتو هم. اسکایپ داریم، حتی جهنمه ضرر فیس بوک داریم. من و لالا و ویکی و وین گردی داریم، کافه های پاریس و شب و شراب داریم. کادوهای پستی داریم، موزیک های ایمیلی داریم، نقد و پیشنهاد و دعوا وخوشحالی های مکتوب که چرا فیلان یا چه خوب که بهمان داریم.

الان که اینا رو نوشتم و تو زنگ زدی که چطوری بیایی تو طرح و سایز فُلانی چیه آروم ترم، منم میام زیر آسمونی که تو توشی زندگی میکنم قول میدم.

لاله اتوبوس دوکاسته ... مگه نه ؟

پ.ن.لاله ای یه وقتایی یه چیزای مهمی رو به موقع نگفتم، بیات شده بودن که بالا آوردمشون، معذرت میخوام ولی درک کن نمیتونستم، نمی فهمیدم میشه در دم گفت اینا رو هم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

BIG Thirty

اصلن از این سی سالگی که این همه منتظرش بودم خوشم نمیاد. زیادی همه چیز دورو برم عوض شده! خالی شده. گیرم خودم خواستم اما اینهمه تغییر دیگه از تحمل و ظرفیتم خارجه. حالا هم که همین روزا لاله داره میره و ...، نمیدونم. لاله دوستمه خواهرمه نزدیکترین کسمه

خواهش میکنم یکسال بهم مرخصی بدین از همه مسئولیتهام، از زندگی، از کار، از همه چی. ویکی رو شبا وقتی خوابیده فقط بیارین کنارم بذارین، همین

خسته ام زیاددددددددددددددددددددددددددد

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

راهنمایی که بودم دوست داشتم پدربزرگ با قامت بلند و کت وشلوار اتو کشیده اش دنبالم بیاید و من از توی حیاط مدرسه عطرش را استشمام کنم و پز پدربزرگ خوش تیپ و کراواتی ام رو بدهم اما خوب یادم هست که حرصم در می آمد از اینکه هر بار که بود، جای وسایل روی دراورم عوض میشد و با اصرار به کاپ، کپ میگفت. این آخری ها از ترس مرگ پیش رو دوباره نماز میخواند، مهرش خاک بود یا سنگ. خط اتوی شلوارهایش دیگر خربزه نمی برید اما تا پیشش میرفتم اصلاح میکرد و ده بار پشت هم گونه هام رو می بوسید. در مهمانی ها گله میکرد که نوشیدنی اش فقط نوشابه است و حق هم داشت، همه مراقبش بودند و نگران رگ آئورتی که ظرف پنج دقیقه خیلی آسون جونش رو گرفت. فریبرز یه راکی زاده غریبه دیده بود و ما همه با خنده میگفتیم: از پدر بر میاد یه زن دیگه داشته باشه و یه پسر رشید ازش. شنیدم که به قول خودش شنو گر خوبی بوده و معلم محبوبی که شادگان رو که ترک کرده همه شاگرداش کنار رود بدرقه اش کردن
میگن همون روز عروسی سرخاب و سفیداب و سرمه بی بی رو توی شط انداخته بود اما این آخری ها نوه هاش عکساشونو کنار دریا براش میفرستادن و از دوستای پسر و دخترشون براش میگفتن
ویکی رو که دید گفت: اگر پرسیدند بگو سگ اصحاب کهف از آدمها عزیزتر بود. راهنمایی که بودم دشداشه اش رو که می پوشید مجاب میشدم که عربی میدونه و حتی یک جمله اش همون نبود که معلمم میخواست و من باز میپرسیدم
از من که شنیده بود، به بی بی گفته بود: آروم زمانه عوض شده و من رو که دید فقط گفت: پدر دلمون تنگ شده کجایی و همین. شورا رو جور دیگری دوست داشت اینرو از گردنبند مینا کاری اش که از گردنبند هدیه من و لالا بزرگتر بود میدونستم. رقیب بی بدیل مامان مولی در آراستگی و لفاظی بود،مامان رو خیلی دوست داشت و بیشتر از باقی به حرفش گوش میداد
دوسش داشتم و جایش زیادی خالیه
پ.ن. مون لایت اند ودکا را گوش کنید از کریس دی برگ، با این همه اتفاق که انگار تمومی نداره همش تو سرم میچرخه آی هونت بین وارم فر ا ویک
من ناگهان درک کردم که می شود سکوت کرد تا متلاشی نشد. که گاهی بارحادثه آنچنان سنگین است که تنها تاب انکار میماند

به بهانه سال نو

یک عمر
فرصتی است برای بیان
"بودن"
به خلاق ترین و هیجان انگیزترین شکل ممکن
ریچارد باخ

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

I wanna start fresh من نیستم امروز، دیروزی یا

اینجا برایت مینویسم که بدانی چقدر حرفهایت خشمم را فرو نشاند و چه خوب بود که شنیدم فکر کرده ای به گذشته مان یا اینکه دوستم داری. خوب یادم هست روزی را که پشت پنجره ی خانه مان نمیدانستم روزهامان با هم شروع میشود یا نه و چقدر میخواستم کنارت بودن را. اما عزیزم اینها همه کافی نبود که کنار هم نگهمان دارد یا عشقمان را از گزند پوچی و خاموشی حفظ کند چرا که جنسمان از هم نبود، آرزوهامان به هم نمی رسید، دلایل سرخوشیمان یکی نبود. میخواهم بدانی، که میدانم درتمام لحظه های باهم بودنمان دوستم داشتی و هنوز میخواهی اش، اما درک کن زبان هم را نمیفهمیدیم. من آن مرد عاشق و مشتاق را میخواستم که شرایط از تو ساخته بود، هنوز در بند مرد خندان گل به دستم بودم که در کافه اسپرسوی تلخ میخورد و تو به سادگی خودت شده بودی. گناه از من یا تو نبود که دیگر آدمهای اول ماجرا نبودیم. من که همان آدم را میخواستم و تو که روزهای آرامی را کنار همسر امن ات میخواستی. عزیزم راستش را بخواهی زندگی و عشق برای من مبارزه ی هرروزه است که تو تابش را نداری! بازی زندگی برای تو از پیش تعریف شده است و من هر روز تعریفی نو دارم، مثل همه چیزم. من آدم لحظه ام و تو مرد آرام و صبور سالهای یک رنگ. ما هم را دوام نمی آوریم. گریزی نیست، باید تلخی جدایی را بپذیریم به امید روزهایی خواستنی تر برای هر کداممان، باید راه خودمان را برویم. کاش دوستم بودی یا برادرم که این زخم بر جانم نمی ماند که رها کنم اگر خودم را، دردش سیلابی ست که خواهدم برد
دوستت دارم و به امید روزهایی درخور تو و من که از ما باشد و برای ما

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

I'm gonna judge بیمایه های دور و بر یا

1st group : If you say yes, if you say no

Benjamin: I'm sorry. I just haven't seen her for so long! All these feelings are rushing back! I'm starting to realize how much I missed her, and I'm gonna need you to break up with her.
Ross: Are you serious?
Benjamin: If you say yes then I'm serious, if you say no then I'm joking!
Ross: No!
Benjamin: Joking it is!
اینها به هر دلیل، دل اش را ندارند که خواسته شان را صریح توی صورتت بگویند، بهایش را نمی پردازند، ازخودشان خرج نمیکنند، کوچه علی چپ را خوب بلدند. به زعم خودشان بازی برد-برد راه می اندازند. سنگشان را در تاریکی نشانه می گیرند، لاس خشکه شان را می زنند و با خودشان میگویند چرا که نه؟ شاید زد وجواب داد. تلاشی حقیرانه است، بازی پستی ست از جنس متلک های خیابانی که باید تیشه به ریشه شان زد

2nd group : There is no NO,Just say YES SIR
اینان تنها بله قربان را تاب می آوردند، بدون میلیمتری تخطی از اصول ابلهانه شان. 15 دقیقه تاخیر خطایی ست مستوجب آتش. کسی جز آنها فکر کردن نمی داند! دانایان و برحقان جهانند، حافظه شان عالیست، بری اند از خطا. مغزشان بایگانی گوف های دیگران است. قاضی و دادستان و جلاد دادگاهند که باید نادیدشان گرفت انگار کن نامرئی اند

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

Let me show you the big picture چقدرمیدانیم یا

آدمها تنها قسمتی از آنچه هستند یا به آن می اندیشند را با دیگران تقسیم میکنند. ما عاشق بخشی از شخصیت معشوق مان می شویم که آنرا به ما نشان داده است. گذر زمان تنها شناخت ما را از آنچه رفتار ناخوداگاه و نهادینه شده ی دیگریست و مایل است دیده شود، افزایش میدهد. هر اتفاق تازه میتواند اثری ماندگار در شیوه تفکر یا نگرش ما به زندگی بگذارد، تغییری که ذره ذره آدمها را دگرگون میکند، آنقدر که از آنها شخص دیگری میسازد و حقیقت اینجاست که اگر ما را در این نگاه جدید -فارغ از دلیل آن- شریک نکنند، از قافله عقب مانده ایم و سر که به جنبانیم فاصله از اینجا تا ثریاست

اما اگر نشانه های این دگردیسی را دیدیم و چشمهامان را بستیم، گوشهامان را گرفتیم و بلند بلند آواز خواندیم یا بدتر از آن نشستیم شاید تغییریا آنچه نمی شناختیم بارش را بردارد و برود، ماییم که عرصه را واگذار کرده ایم و اینرسی مان و حتی عشق بی پایه مان، ما را غرق کرده است

بی شک گاهی تلخی دانسته های جدید است که ما را وادار به ندیدن میکند و سوال اینجاست که شخص ثالثی که درد کشیدن ها را دیده است و لب نگشوده است مجاز است بعدها این ندیدنهای خود خواسته ی مارا کف زمین پخش وپلا کند که ببین یا میدانستی که فلان؟

دیر یا زود باید با بخشی از حقیقت که نمی شناختیم، نادیده اش میگرفتیم یا بی آنکه به پرشالمان بگیرد کنارش راه میرفتیم، روبرو شویم. اما میخواهم بگویم مردم می بینند، نیاز نیست آنچه میدانند را برایشان تکرار کنیم که تنها خاطرشان را آزرده کرده ایم یا زخمی دلمه بسته را خون انداخته ایم

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

شور زندگی با ترشی کلم بنفش می رود یا وقتی دلبستگی نیست، گیرم کرگدن ها هم چشمشان تر میشود

دخترک امروزی، لجوج، عجول، عاشق پیشه و دردانه ای بود دلبسته خانه ی پدری. خانه را که گرفتند آنقدر که اما داشتند، هنوز باور نداشت به صبحی که کنارش بیدار شود. با لباس ابریشم خام و گلهای ظریف گیپورش روی نرده ها نشسته بود و پاهایش را در هوا تاب میداد که اولین عکس هاشان را ببیند. مشعوف بود با دسته گلی که دوستش نداشت و عکاسی که عکسهای قشنگ قشنگ می انداخت و صندل هایی که آخر شب توی دستش بودند
هر گیلاسی که میشکست انگاری گوشت تنش را کنده باشند. آنچنان نزدیکش میخوابید که یکبار او را از تخت انداخت. خواهرش میگفت معمولی شده است اما تنها چیزی که میفهمید آرامش حاصل از بودن کنار او بود. حاضر نبود پنجشنبه ای بیدار شود و کنارش نباشد، قیل و قال به راه انداخت که پنجشنبه هایت مال من است جایی نرو، بمان
اولین میهمان ها هفته ی اول یا دوم آمدند. میهمانی پشت میهمانی. کافه ی پاتوقشان و رزهای هر روزه اش ته کشیده بودند اما چه باک، دوستش داشت. خانه ی اولشان را که ترک میکردند از تمام سوراخ سنبه هایش عکس گرفت. غمش گرفته بود که خانه ی سفید و قرمزشان را میگذارند و میروند. گیرم خانه بعدی بزرگتر بود و تاریکتر هم
اولین بار که او به سفری طولانی رفت دیوانه شده بود. از خانه اش دل نمیکند. آنطرف آب هم، او مانده بود با گذرنامه ای در اداره مهاجرت. 50-60 روز را دوام آورد. روزهای آخر دیگر زاری نمیکرد انگار همراه با بی قراریش چیزی دیگر افول میکرد، هنوز نمیدانست. رزهای سفید و سرخ را یک در میان در گلدان چید و آباژورهای خانه را روشن گذاشت و در را بست. او می آمد
روزها گذشت، عکس قدیمی شان را که میدید شوق را میفهمید اما میدانست دیگر زن عکس نیست. چراغ های شرکت که یکی یکی خاموش میشدند با بی میلی به خانه بر میگشت. میهمانی ها ته کشیده بودند رزها هم، حرفهاهم، نو شدنها هم
اولین سفرش را که بدون او رفت سفری بود به پشت مرزهای رابطه
کارش زیاد شده بود حضورش کم، دردش افزون و لحنش تند. حسرت دخترک توی عکس و چشمهایی که میخندید بر دلش مانده بود و خانه ی روزهای شادیشان هم . گذر زمان گرد مرگ به رابطه اش میپاشید و چه دور بود از او. او با همه ی سکوت و صبرش. سکوتی که قاتل روحش شده بود و دستی که به محبت تا شانه اش هم دراز نمیشد و میلی که رسوب میکرد و ته نشین میشد اما در ظرفی که پیش از این افتاده بود و ترکی عمیق بر دیواره اش خودنمایی میکرد و امیدی به تکان ناگهانی اش نبود شاید ذوقی، چیزی بازگردد
روزهای آخر دیگر هیچ چیز را نمیدید، وابستگی اش تمام شده بود. میتوانست بدون پر کاهی برود. دوام نیاورد این بی تعلقی را و روزی رفت که رفت
خانه اش را دوست داشت، کوچک و مطبوع بود و آرامش بخش درست مثل آنروزها. میهمانها می آمدند و میرفتند و ترشی کلم بنفش مهیا بود اما صبور شده بود و آرام و بی اصرار. تنها، بی عشق، دلزده و سبک مثل بادکنک. از این خانه هم لباس تنش او را بس بود. مگر پیش از این خانه های خالی اش را پر نکرده بود؟ یکی دیگر یک جای دیگر دنیا. زندگی جاریست، چیزی که آدم را نکشد اورا قوی میکند