دامن قری نرم و نولوکم را تا روی سینه ام بالا میکشم، کش دامن سینه هایم را پخ میکند اما آزارم نمیدهد، بدنم آرام میگیرد. آرام میخواند: کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر رد شو*. فکر میکنم که بالاخره تمام شد و آسانتر بود از تصورم و انسانی بود و انگار دیگرانی که میدیدند، نمیفهمیدند مارا که آنجا چه آرامیم. میخواند: خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن و دلم میرود، رشته افکارم پاره میشود، صدا را کم میکنم. جایی ته گلویم تلخ است و تلخیش با هیچ نوشیدنی نمیرود. میخندیدیم و گپ میزدیم که زمختی ماجرا بیش از آنچه در ذاتش بود مجروحمان نکند. ویکی کنارم خودش را جابه جا میکند. چرا شب یلدا خرمالو نمیخورند؟ خرمالویی خنک میخورم و سیگاری دود میکنم. آرامم، گنگم، مثل آدمی که هنوز نمیداند. خوشحال نیستم، غمگین نیستم، خشمگین یا عصبانی نیستم، آنقدر دیده ام که بدانم این هم میگذرد. پیش از این فکر میکردم که تا اتفاق بیفتد به کسانی خواهم گفت اما حال گفتنم نمی آید، انگار پیش از این رای ها و کاغذبازیها تمام شده است یا تمام شده اند. ناهار و بستنی میخوریم، وقت رفتن بغلش میکنم که مواظب خودت باش و او هم همین را میگوید و بازهم و بازهم. آزاد و بی تعهدم. حلقه اش را برایم میگذارد
کاش فالگیری، رمالی، پیام رسانی می آمد و آخر آخر قصه هرکدام از مارا میگفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر