۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

دمی با غم به سربردن ، جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما ، کزاین بهتر نمی ارزد
بشوی این دلق دلتنگی ، که در بازار یکرنگی
مرقع های گوناگون می احمر نمی ارزد
به کوی میفروشانش به جامی بر نمی گیرند
زهی سجاده ی تقوا!که یک ساغر نمی ارزد

رقیبم سرزنش ها کرد کزاین باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد؟

تورا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد

شکوه تاج سلطانی که بیم سر در آن ترک است
کلاهی دلکش است ، اما به ترک سر نمی ارزد
برو گنج قناعت جوی و کنج عافیت بنشین
که یکدم تنگدل بودن به بحر و بر نمی ازرد

بس آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط بودم ، که یک موجش به صد گوهر نمی ارزد

دیار یار عاشق را مقید میکند ، ورنه
چه جای فارس ؟- کین محنت جهان یکسر نمی ارزد

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
و در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
اول اینکه ، تصور کنید که قرار است در روز زن برای احترام به مقام والای زن از ما تقدیر شود ، پس زشت ترین نیروی خدماتی شرکت در یک سینی بزرگ گلهای رز چهارراهی را که یکی یکی به شکل فاجعه باری در زر ورق پیچیده شده اند ، به شما تعارف میکند و مبلغ ناچیزی مثل اعانه به حساب شما میریزند و از این لطف حقیرترحسادت برخی مردان به این تقدیربزرگ است و باور کنید این گلهای چهارراهی حتی از گلهایی که برای شیخ ما خریده بودند بدتر بود
دوم ، لذتی عمیق از شنیدن بلندترین کلمه انگلیسی - سوپرکالی فرجیلیستیک اکس پیا لی دوشس- به من دست داد ولبخندی بزرگ وعمیق بر لبم نشست وحتی عاشقش شدم و مثل همیشه آنرا با همه شریک شدم وحالا درلحظه های سرخوشی با خودم آنرا تکرار میکنم و انگار کلمه ی جادویی را به زبان آورده باشم محظوظ میشوم و خندان و اگر دست بدهد ازته دل ریسه میروم! راستش شنیدن این کلمه حتی لذتی بیش ازشنیدن "جسارت رک گویی عجولانه " داشت .شاید لذتی مثل آگاهی به عمق طراحی ونوس
سوم ، در روزنامه خواندم که در یک کشور اروپای شرقی مردم یک شهر به خاطر رضایت عمیق و قلبی از یک شهردار متوفی ، در انتخابات مجددا به او رای دادند!شنیده بودم که سرخپوست خوب سرخپوست مرده است اما شهردار!؟
چهارم ، بعضی آدمها ، بعضی سیستم ها بیش از حد حقیرند و این حقارت در تمام اعمالشان رسوخ میکند و من-هرچند که شما مرا آدمی نسبتا مودب میشناسید- دوست دارم که صریحا اینجا بنویسم که خودشان و سیستم های بیمارشان گا را مائیدند و دهن ما را سرویس فرمودند
و در آخر، وای یک نفرهم صادق نیست و من با هربار رسیدن دوباره به این باور تلخ خرابتر میشوم
اما امروز بعد از تلخی دیروز شوی تلویزیونی د مومنت آف تروث را میدیدم وباید اعتراف کنم که هرگز به هیچ قیمتی در اینچنین برنامه ای شرکت نخواهم کرد ، حتی نیم میلیون دلار!راستش فاجعه بود. انگاری شخصی ترین لحظه ها وافکارت را از اعماق وجودت به مزایده بگذاری.و به زعم من چنین ظرفیتی در ما وجود ندارد اماجالب اینجاست که فارغ از مذهب ، تفاوت فاحشی بین یک ایرانی و امریکایی در اصول بنیادی روابط وجود ندارد یا لااقل من اینچنینم

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

جامعه و روابط اجتماعی و انسانی نیازمند قربانی ست . همه آدمهای شریف و صادق وبا وجدان هم گاهی برای فرار و یا مواجه نشدن با حقایق تلخ و عریان زندگیشان دیگرانی را قربانی میکنند
من دیده ام بسیار پدر و مادر هایی را که بدون دانستن همه حقایق در باب فرزندانشان دیگرانی را با دلایلی ناکافی و یا غیر منصفانه در راه آنها قربانی کردند
اما آنچه قلب مرا به درد می آورد وضعیت قربانی هاست .قربانی ها معمولا کسانی هستند که تصمیم به شنا در جهت خلاف جریان آب گرفته اند و به زعم من فارغ از ماهیت تصمیم آنها ، خود بیش ازدیگران نیازمند توجه و مراقبت هستند
جامعه سنگدل و بی رحم است. به خودم میگویم بهای حرکت خلاف عرف جامعه بسیار سنگین خواهد بود.یادمان باشد در صورت این انتخاب بهای سنگینی باید بپردازیم پس در صورت این انتخاب جسور باشیم و همه ی مسئولیت آنرا بپذیریم و خود را برای همه عواقب آن آماده کنیم و بدانیم ما هم در این مقطع زمانی نه الزاما اما میبازیم
میگویند پروانه اگر زود از پیله خارج شود میمیرد و من هنوز نمیتوانم در این میان کسی را قضاوت کنم و راستش فقط همه را درک میکنم اما داستان حق چیز دیگریست که هنوز نمیدانم

همه امیدهایم با دیدن فیلم محبوبم به باد رفت .دویل وییر پرادا تنها یک فیلم پرزرق و برق و کسل کننده بود

چندین و چند سال است که درهمین روزهای سال میشنوم ما شقایق ها را میبینیم اما نمیچینیم و ما هم محض کنجکاوی و مزاح همیشه در باب تیغ زدن شقایق ها و روش آن گفتگو میکنیم اما امسال کسی دربند شقایق ها نبود لااقل بخش بزرگی از جوانها نبودند هرچند ظاهرا ما این راه را برای دیدن یک شب ی هرساله ی آنها میپیماییم اما من خوب میدانم همه اینها بهانه های کوچک دل خوشیست
وقتی 17-18 سالم بود از پرانرژی و پربرنامه و پررابطه بودن پدرومادرم و اینکه ما به خاطر برنامه های مستمر آنها درهمه روزهای ماه و همه ماههای سال و همه تعطیلات آخرهفته ها فرصت و فراغتی نداشتیم مشوش وعصبانی میشدم وخوب به یاد دارم که من ولاله همیشه در پی فرار از این برنامه های بی پایان بودیم
اما این روزها من هم در پس ترافیک های 12-13 ساعته و دشتهای بکری که مثل خیابان ولیعصر پرازجمعیت و مملو از آدم است میل و نیازآدمها به دمی آسایش وفراغت را میبینم و آنرا تحسین میکنم

آی فریاد وامان از بی سیستمی

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

آن شب فکر میکردم دیگر هیچ نیرویی برای دوباره عاشق شدن ندارم ، هرگز لب به خنده نخواهم گشود ، و دنبال هیچ سودایی نخواهم رفت . اما هرگز خیلی زیاد است.این را در زندگی طولانی ام بارها آموخته ام
خانه ارواح-ایزابل آلنده

تنها حقیقت نهفته درنوشته های زیبای آلنده در من کورسویی از نور و ذره ای از شور بیدار میکند
من در پی نوشتن پستی خلاف عرف و اخلاق و یا ترویج ناهنجارها نیستم تنها مایلم وجهی از حقارت را بازگو کنم
برای من حتی دروغگوها و دزدها هم دارای مراتبی هستند . من کسانی را که دروغهای کوچک و بی ارزش میگویند و یا پنهانکاری های بی دلیل میکنند و یا به دله دزدی تن میدهند را بسی کوچک و حقیر میدانم
اگر به این خواری تن میدهیم که از ارزشهای انسانیمان عدول کنیم پس در پی دلیل قابل ملاحظه ای برای آن باشیم
باور کنیم که همه مان دروغ خواهیم گفت ! پس لااقل جسور باشیم و حیثیت و آبرومان را با دروغهایی بیهوده و حقیر بر باد ندهیم
هر دم از این باغ بری میرسد و عجیب تلخ

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

از کلیسای من برو بیرون

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

میتوان حرفهای بسیاری زد و به هیچ کدام عمل نکرد ، میتوان به دردهای بسیاری از مردم خندید بی درک اثر عمیقشان در آن زمان بر آنها درعین کوچک بودن و یا تکراری بودنشان برای ما
بعد از مدتها زمانی را با دوستی قدیمی و بی تا گذراندم و در پس گفتگومان لنای سرزنده وپرشور و انرژی سابق را بیاد آوردم. گفتگومان دوستیمان را به یادم آورد و لذت معاشرتهامان را و سفرهامان را .و وقتی گفت : در پس این سالها توهنوزهمانی هرچند عجیب بالغ شده ای ، لبخند بر لبم نشست و یاد ناخن کاشتن و گوش سوراخ کردن در عین بی حوصلگی و دلتنگی ام کردم واین لحظه سرخوشم که هنوز با همه این روزها من همانم که بودم و بعد از مدتها این دوست با احتیاط نوید آینده ی شرینی را به من داد و هرچند هیچ کدام ضمانت اجرایی نداشت اما مانند آرام بخش در عین تلخی - هنگام خوردنشان بی آب – اثری شرین و رخوت آور داشت

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

میخواهی منو ببوسی؟
چرا؟ مگه آدامس بست نیست؟

اریک امانوئل اشمیت

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

خواهرکم ، عزیزترازجانم ، منصفانه ام حداقل کسانی چون ما همه مان میدانیم که قصه ی ما تکراریست اما باید باور داشت که در عین مکرر شدن کل داستان های همه ی ما در خاطر جهان ، هیچ کدام از ما را از این تکرار گریزی نیست و آنچه تجربه ی ما را یکتا میکند یکتا یی آن حسیست که فارق از همه گیر بودن فقط در ما به این گونه زاده شده و به این صورت تنها ما آنرا تجربه کرده ایم و برایش از خود گذشته ایم .حتی وقتی تنها سخن ازشکل و صورت دوقلوهای همسان پیش می آید هم عناصر یکتایی درآنها یافت میشود که بتوان آنها را از هم تمیز داد .لابد درهر تکرار داستان جهشی هست که آن داستان را کاملتر و یکتا میکند
بی شک بسیار کسان عشق ورزیده اند ، خیانت کرده اند ،بعد از رفتن یا مرگ محبوب خاموشی و تنهایی در پیش گرفته اند ، یاررا ترک کرده اند ، تحول مهر را به عشق و عشق را به مهر و یا هر کدام را به هیچ در خود دیده اند ، فراموش کرده اند ، از نو آغاز کرده اند ، معشوقی نو برگزیده اند ، بکری ونابی عشق اول را درنوجوانیشان دیده اند و از یادآوری خاطره ی اولین بوسه شان محظوظ شده اند وهزاران هزار داستان دیگر
از هر کدام که بپرسید همین ها را در چند جمله برای ما بازگو میکنند اما آنچه ما را و تجربه مان را یکتا میکند گفتنی یا شنیدنی نیست لمس کردنیست ، بوییدنیست ، چشیدنیست. تلخی فراقها ، شوری اشکها ، شیرینی وصالها و گسی تنها یی هامان است که تنها خود و فارق از یار به دوش کشیده ایم و بس
در من دو خواست متناقض با سرانجام هایی متفاوت با تمام قوا در نبردند که هر کدام مرا به سوی خود میخوانند و من در بطن اتفاقات رها شده ام تا شاید به جای من یکی از آنها مرا برگزیند و این خستگی را بزداید و باور کنید هر دو را به یک اندازه میخواهم وتنها هر کدام از آنها که محقق شود بهتر ازاین انتظار است ومیدانید من باور دارم که آدمی هرگز چیزی هایی را خارج از خودش اینگونه متناقض اما خواستنی نمی یابد ، جنس این انتظار در من فراتر از خواستن دیگریست
شاید من و لالا آنچنان به ترک دیوارهم میخندیدیم که آقای دکتر گوش سوراخ کن مجاب شده بود که برای ما خیلی محترمانه چند تا جوک از خطه سرسبز رشت تعریف کنه که وقتی گوشامونو دوباره سوراخ میکنه و ما اون تفنگ ترسناک رو میبینیم شروع نکنیم به زار زار گریه کردن !آخه میدونید وقتی شما هفت سالتون باشه لابد با یه آبنبات قیچی میشه سرتونو شیره مالید اما وقتی بیست و نه سالتونه باید باهاتون حرف بزنن که فراموش کنید قراره گوش شما رو با یه تیکه آهن که استریلیزه هم شده سوراخ کنن – هر چند این هوس اخیر شما باشه – و خوب آقای دکتر هم فقط داره کارشو انجام میده وطفلک چاره ی دیگه یی جز اندکی لاس زدن با شما نداره . دقت کنید چاره ی دیگه یی نداره! اون فقط میخواد به سوگند بقراط اش عمل کنه و بس ، حالا به هر روشی. شک نکنید که وجدانش کاملا آسوده است

پ.ن.1 من گوش دختر کوچولومو سوراخ نمیکنم ، نمیتونم تو چشمش نگاه کنم مو بهش بگم مامی جون اصلا درد نداره . وای زبون رو که اصلا حرفشو نزن . ولی خوب با تتو کنار میام
پ.ن.2 من هوش اجتماعی ندارم چون ممکنه به صراحت به یه نفر بگم اینقدر عشوه خرکی نیا دیگه هر بلایی قرار بوده سره بینی نازنینت بیاد الان اومده ، یه راه دیگه برای دلبری پیدا کن
پ.ن.3 بعد از سوراخ کردن گوش خوردن بسکین رابینز توصیه میشود ، دقایق بانشاطی شما گزگز گوشتان را فراموش میکنید
پ.ن.4 بعد از روزهای زیادی باید برخی از گفته هایم را اصلاح کنم اول اینکه ظاهرا من هوش عاطفی ندارم و نه اجتماعی و بعد اینکه بی شک فرزند من تنها درصورت خواست خودش تتوخواهد کرد .یازدهم جون- یک و سیزده دقیقه بعد از نیمه شب