۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

Let me show you the big picture چقدرمیدانیم یا

آدمها تنها قسمتی از آنچه هستند یا به آن می اندیشند را با دیگران تقسیم میکنند. ما عاشق بخشی از شخصیت معشوق مان می شویم که آنرا به ما نشان داده است. گذر زمان تنها شناخت ما را از آنچه رفتار ناخوداگاه و نهادینه شده ی دیگریست و مایل است دیده شود، افزایش میدهد. هر اتفاق تازه میتواند اثری ماندگار در شیوه تفکر یا نگرش ما به زندگی بگذارد، تغییری که ذره ذره آدمها را دگرگون میکند، آنقدر که از آنها شخص دیگری میسازد و حقیقت اینجاست که اگر ما را در این نگاه جدید -فارغ از دلیل آن- شریک نکنند، از قافله عقب مانده ایم و سر که به جنبانیم فاصله از اینجا تا ثریاست

اما اگر نشانه های این دگردیسی را دیدیم و چشمهامان را بستیم، گوشهامان را گرفتیم و بلند بلند آواز خواندیم یا بدتر از آن نشستیم شاید تغییریا آنچه نمی شناختیم بارش را بردارد و برود، ماییم که عرصه را واگذار کرده ایم و اینرسی مان و حتی عشق بی پایه مان، ما را غرق کرده است

بی شک گاهی تلخی دانسته های جدید است که ما را وادار به ندیدن میکند و سوال اینجاست که شخص ثالثی که درد کشیدن ها را دیده است و لب نگشوده است مجاز است بعدها این ندیدنهای خود خواسته ی مارا کف زمین پخش وپلا کند که ببین یا میدانستی که فلان؟

دیر یا زود باید با بخشی از حقیقت که نمی شناختیم، نادیده اش میگرفتیم یا بی آنکه به پرشالمان بگیرد کنارش راه میرفتیم، روبرو شویم. اما میخواهم بگویم مردم می بینند، نیاز نیست آنچه میدانند را برایشان تکرار کنیم که تنها خاطرشان را آزرده کرده ایم یا زخمی دلمه بسته را خون انداخته ایم

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

شور زندگی با ترشی کلم بنفش می رود یا وقتی دلبستگی نیست، گیرم کرگدن ها هم چشمشان تر میشود

دخترک امروزی، لجوج، عجول، عاشق پیشه و دردانه ای بود دلبسته خانه ی پدری. خانه را که گرفتند آنقدر که اما داشتند، هنوز باور نداشت به صبحی که کنارش بیدار شود. با لباس ابریشم خام و گلهای ظریف گیپورش روی نرده ها نشسته بود و پاهایش را در هوا تاب میداد که اولین عکس هاشان را ببیند. مشعوف بود با دسته گلی که دوستش نداشت و عکاسی که عکسهای قشنگ قشنگ می انداخت و صندل هایی که آخر شب توی دستش بودند
هر گیلاسی که میشکست انگاری گوشت تنش را کنده باشند. آنچنان نزدیکش میخوابید که یکبار او را از تخت انداخت. خواهرش میگفت معمولی شده است اما تنها چیزی که میفهمید آرامش حاصل از بودن کنار او بود. حاضر نبود پنجشنبه ای بیدار شود و کنارش نباشد، قیل و قال به راه انداخت که پنجشنبه هایت مال من است جایی نرو، بمان
اولین میهمان ها هفته ی اول یا دوم آمدند. میهمانی پشت میهمانی. کافه ی پاتوقشان و رزهای هر روزه اش ته کشیده بودند اما چه باک، دوستش داشت. خانه ی اولشان را که ترک میکردند از تمام سوراخ سنبه هایش عکس گرفت. غمش گرفته بود که خانه ی سفید و قرمزشان را میگذارند و میروند. گیرم خانه بعدی بزرگتر بود و تاریکتر هم
اولین بار که او به سفری طولانی رفت دیوانه شده بود. از خانه اش دل نمیکند. آنطرف آب هم، او مانده بود با گذرنامه ای در اداره مهاجرت. 50-60 روز را دوام آورد. روزهای آخر دیگر زاری نمیکرد انگار همراه با بی قراریش چیزی دیگر افول میکرد، هنوز نمیدانست. رزهای سفید و سرخ را یک در میان در گلدان چید و آباژورهای خانه را روشن گذاشت و در را بست. او می آمد
روزها گذشت، عکس قدیمی شان را که میدید شوق را میفهمید اما میدانست دیگر زن عکس نیست. چراغ های شرکت که یکی یکی خاموش میشدند با بی میلی به خانه بر میگشت. میهمانی ها ته کشیده بودند رزها هم، حرفهاهم، نو شدنها هم
اولین سفرش را که بدون او رفت سفری بود به پشت مرزهای رابطه
کارش زیاد شده بود حضورش کم، دردش افزون و لحنش تند. حسرت دخترک توی عکس و چشمهایی که میخندید بر دلش مانده بود و خانه ی روزهای شادیشان هم . گذر زمان گرد مرگ به رابطه اش میپاشید و چه دور بود از او. او با همه ی سکوت و صبرش. سکوتی که قاتل روحش شده بود و دستی که به محبت تا شانه اش هم دراز نمیشد و میلی که رسوب میکرد و ته نشین میشد اما در ظرفی که پیش از این افتاده بود و ترکی عمیق بر دیواره اش خودنمایی میکرد و امیدی به تکان ناگهانی اش نبود شاید ذوقی، چیزی بازگردد
روزهای آخر دیگر هیچ چیز را نمیدید، وابستگی اش تمام شده بود. میتوانست بدون پر کاهی برود. دوام نیاورد این بی تعلقی را و روزی رفت که رفت
خانه اش را دوست داشت، کوچک و مطبوع بود و آرامش بخش درست مثل آنروزها. میهمانها می آمدند و میرفتند و ترشی کلم بنفش مهیا بود اما صبور شده بود و آرام و بی اصرار. تنها، بی عشق، دلزده و سبک مثل بادکنک. از این خانه هم لباس تنش او را بس بود. مگر پیش از این خانه های خالی اش را پر نکرده بود؟ یکی دیگر یک جای دیگر دنیا. زندگی جاریست، چیزی که آدم را نکشد اورا قوی میکند