کلاس پنجم دبستان بودم و سپهر چهار سالش بود که لوزه هامان را عمل کردیم. چشم که باز کردم از اتاق عمل به ریکاوری میرفتم، منه جوجه سراغ دکتر را گرفتم که تشکر کنم اما فقط متخصص بیهوشی بالای سرم بود. همه ی فکرم این بود که چقدر کارش را بلد است که تا عمل تمام شد به هوش آمدم و آنها با لبخند به دخترک با ادبی که میخواست از دکترش تشکر کند نگاه میکردند. سپهر که قبل از من روی تخت اتاق عمل خوابیده بود هنوز هوشیار نبود. تعدد آدمهای بالای سرم وقتی به هوش آمدم هنوز یادم هست و بستنی ها و آناناس ها و ته دیگی که ممنوع بود مگرکمی آنهم به شرط ماست و آب خورشت فراوان که به هرحال گلویم را میخراشید هرچند ارزشش را داشت، یادم هست تمام مدت در لباس فرم عمل بدون لباس زیر احساس عریانی میکردم
یادم نیست که کی خوابم برد، سرم روی پای مامان بود. یادم رفته بود اینهمه اشک دارم. تمام راه از وقتی که ازهم جدا شدیم تا خانه را با سرعت پنجاه تا و در سکوت محض رانده بودم. لبهایم به هم دوخته شده بود و ویکی کنارم آرام بود، انگار حالم را میفهمید. مثل این روزهای اخیر ناگهان بیدار شدم اما خانه ام زیادی روشن و شلوغ بود. آخرعادت اخیرم اینست که اگر عصر بیدار شوم خانه تاریک باشد. بابا تمام تنبلی های تعمیراتی خانه ام را درست میکرد و مامان در آشپزخانه بود. ظرف میوه داشتیم و عطر چای تازه دم می آمد. ورژن دلچسب امامه بود در خانه من. مامان خودش را خیلی زود رسانده بود وبابا کمی بعدتر آمده بود. تا رسیدم چیزی قوی نوشیده بودم که بخوابم، سرم داشت میترکید. دلم زیاد لاله و سپهر را میخواست. کمی بعدتر وقتی غذا روی میز بود و تمام شیرها باز میشد به سلامتی روزهای بهتر نوشیدیم و من کم کم خوب بودم اما جای لاله و سپهر هنوز خیلی خالی بود
پ.ن. خودت میدانی که برات بهترینها را میخواهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر