خوب یادم هست که میرفتیم خانه ی عمه ی نونو ومن گیج بودم از همه چیز که تغییر میکرد. آمدم و اینجا نوشتم وقتی اینروزها بگذرد بزرگ خواهم شد و در بغلش مثل جنینی در زهدان مادرش آرام خواهم گرفت. حالا ناباورانه میبینم که انگار دارد میگذرد آنروزها و من حالم را نمیفهمم و نگرانم و میترسم و خوبم و از نه خلاص شده ام اما تا آری هنوز راه مانده است و خنده و گریه ام در هر لحظه از خوشی یا غم نیست، از رهاییست. از باریست که دیگر روی دوشم نیست. بیش از این سالها که گذشت، بر من رفت و از تلخی هر روزه تا امید بازآمده از برباد دادن تا از آب گرفتن
۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
It will be OK!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر