گاهی در اعماق وجودت حس انتقام میماند. لابه لای همه حسهای قدیمی پنهان میشود و میماند. شاید انتقام نیست، نیاز به برتر بودن است، مورد جفا قرار نگرفتن، مفعول یک رابطه نبودن
و روزی که گذشته است و سخت تر شده ای، ناگهان خودت را وسط گرداب انتقام میبینی، به هر بهانه یا بهایی. اخلاقیاتی باقی نمیماند، وجدانت بیدارت نمیکند، عشقی دلت را نمیلرزاند. میخواهی رنج روز افزون آنروزهایت را بچشد، گیرم نه همه اش را لااقل ذره ای از آن دریای درد را و شاید این حق توست و دنیا دار مکافاتش نیست که نیست
اما اگر در میانه مهلکه، هر آنچه میگذرد در نگاهت بیهوده شد و دیدی حوصله اش را نداری و آن آدم دیگر موضوع تو نیست و ذهنت درگیر هزار مسئله و رابطه ی دیگر است، روزت ساخته شده است. چه آن لحظه انتظار بیاید، چه نیاید. که دیگر انتظاری نیست
و روزی که گذشته است و سخت تر شده ای، ناگهان خودت را وسط گرداب انتقام میبینی، به هر بهانه یا بهایی. اخلاقیاتی باقی نمیماند، وجدانت بیدارت نمیکند، عشقی دلت را نمیلرزاند. میخواهی رنج روز افزون آنروزهایت را بچشد، گیرم نه همه اش را لااقل ذره ای از آن دریای درد را و شاید این حق توست و دنیا دار مکافاتش نیست که نیست
اما اگر در میانه مهلکه، هر آنچه میگذرد در نگاهت بیهوده شد و دیدی حوصله اش را نداری و آن آدم دیگر موضوع تو نیست و ذهنت درگیر هزار مسئله و رابطه ی دیگر است، روزت ساخته شده است. چه آن لحظه انتظار بیاید، چه نیاید. که دیگر انتظاری نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر