۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

ویکی و همسایه ها

خانم بی سی و پنج
منتظر آسانسورم و ویکی توی راهرو سرک میکشه. در آسانسور که باز میشه به عادت اینروزها هشدار میدم که ویکی اینجاست. جیغ کوتاهی میکشه، بعد انگار باید ترسش را توجیه کنه میگه: ساختمون که جای نگهداری سگ نیست! معطل نمیکنم و میگم: مگه شما اصلن میدونستید که طی سه چهار ماه اخیر توی این ساختمون سگ هست. میگه صداشو شنیده! عصبانی ام

خانم آ دوازده
هر بار که میبینتمون میگه: آقای ما مرحوم از خارج سگ آورد تا اینجا (حدود کمرش را نشان میدهد) ولی من نذاشتم بیارتش تو خونه، الان پیش خواهرمه. خنده ی مسخره ای روی صورتمه

پسر دبستانی بی بیست و سه
سرشو گذاشته روی آخرین پله ی ورودی، چشماشو توی صورت ویکی که آروم نگاهش میکرد باز میکنه. چند ثانیه هیچ حرکتی نمیکنه، بعد شروع میکنه به دویدن و جیغ کشیدن و دستا شو توی آسمون و سرشو به چپ و راست تکون دادن( میتونید کوین رو توی هوم الون وقتی افتر شیو باباشو میزد تصور کنید)تقریبن تا ته کوچه میدوه و جیغ میکشه در حالی که از ترس اشک تو چشماش جمع شده و ویکی هم به دنبالش!! سوار ماشین میشیم، دم پارکینگ با فاصله از ما ایستاده . میخوام براش توضیح بدم که ویکی خیلی کوچیکه و ازش میترسه و بلا بلا بلا اما نمیتونم به ارشادم ادامه بدم. از فرط خنده اشک تو چشمام جمع شده

آقای بی چهل و هفت
اولین بار ه تو ساختمون مبینمش، بهش میگم که ویکی نصفه شبی بازیش گرفته و بهتره برن بالا و برای آسانسور منتظر ما نشن، صبر میکنه. بعد از کلی دنبال ویکی دویدن بغلش میکنم و میبرمش تو آسانسور. کلید طبقه رو بدون سوال میزنه و شروع میکنه به اظهار نظر که : امروز به حرفتون گوش نمیده، همیشه حرف گوش کن تره!!! خیلی بهتون وابسته اس همه جا دنبالتون میاد، میگم من تقریبن تا حالا تو خونه تنهاش نذاشتم! صداشو شنیدین؟ میگه نه صدای شما رو شنیدم که همیشه باهاش حرف میزنید!! منه شوکه تصمیم میگیرم یه کم بلندتر با ویکی حرف بزنم که راحتر بشنوه و یه وقت به زحمت نیفته

خانم بی سی و سه
چرا این سگ شما همیشه سر راه من قرار میگیره؟ ویکی رو آروم میکنم که رد بشه و لبخند میزنم

هیچ نظری موجود نیست: