۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

وقتی‌ من و پاریس با هم ضربه فنی‌ شدیم

پیراهن‌های چهارخانه میپوشد و به نظرش عادت داشتن کالای لوکسیست چون آدم را محدود می‌کند! خودش را مدرن میداند* چون همه جور خوراکی را با یک خوراکی بی‌ ربط دیگر تجربه می‌کند! و از من بپرسید میگویم زندگی‌‌اش را در غربت و تنهائی‌ باخته است.هنوز ترسی‌ قدیمی‌ در وجودش هست که هست و بیرون نمی‌‌رود.هر لحظه نگران چیزیست.ای دی‌های غریبی دارد که بیشتر به پسورد میماند و به شهر‌اش در آلمان به عادتی غلط و عجیب و قدیمی‌ اهواز میگوید!من که نگاهش می‌کنم پدرش را میبینم یا مادرش را.بعد از این همه سال زندگی‌ در غربت هنوز سفر تفریحی را یک جور مسابقه یا واحدی از درس تاریخ میداند و یاد نگرفته که سفر با گردش علمی فرق دارد

حس جوجه اردکی را به من القا میکرد که دنبال مادرش میدود و مادرش به هیچ روی نه با جوجه‌اش هم قدم میشود نه او را اردکی میداند که رهایش کند

و من اعتراف می‌کنم که آنچنان به همه چیز اندیشیده بود که جایی برای حرکت من نبود و تنها دلیل من برای ماندن لطفش بود که بی‌ دریغ بود و از سر خیر خواهی‌ و مهربانیش و کم لطفی‌ است اگر نگویم که روش او چکیده پاریس را در زمانی‌ کوتاه به من نشان داد

پ.ن.هیچ چیز نمیتواند ذره یی خدشه در لذت بی‌ حساب دیدن پاریس ایجاد کند

*بهتر بگویم دگم نمیداند


هیچ نظری موجود نیست: