۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

در این اندیشه‌ام که دیگر نمی‌‌آید

روزگاری نه چندان دور از تحویل سال دلم می‌‌لرزید.از دیدن یار دلم می‌‌لرزید و از دیدن چیزی و شهری تازه سر شوق میامدم.شوق با من بود و کنارم .اما این روزها دیگر نیست که نیست.من خودم را با شوقم می‌‌شناختم و در پی شوق گمشده‌ام تا دیاری دور سفر کردم.دیدنی‌ بسیار بود و چشم و گوش و دلم نواخته شدند اما شوق گمشده‌ام نیامد
پیش از این لذت و شوق در من پیوندی داشتند اما این روزها میبینم که لذت بی‌ شوق می‌‌آید و من کم کم خود را اینگونه می‌‌شناسم
با خود می‌‌اندیشم شاید کمی‌ پخته شدم

هیچ نظری موجود نیست: