عزیزترینه عزیزترینم میرود و لبخندی که روی صورت غمگین لالایم نقاشی شده موجی از غم را به اعماق وجودم روانه میکند و میدانم که او تاب گفتگو را ندارد و دهان اگربگشاید از دلتنگی پائیز میگوید که باد و بارانهایش امان برایمان نمی گذارند و می دانم که می خواهد تا بهار ، خاموش بدود. بهاری که می آید بی شک می آید اما اندوه خزان طی شده جوانه هایش را قدری افتاده تر می کند
من مزه اش را میدانم ، گسی و غلظت این خاموشی را میشناسم ، انگار کن سنگی بزرگ را قورت داده باشی که تالاپ کف دلت افتاده باشد و سرراهش هرچه هست کنده باشد و سوراخی بزرگ و سیاه یادگار گذارده باشد و آنچنان سنگینی اش را حس کنی که وزن دست نوازش گری راهم تاب نیاوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر