۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

بازهم در رویایم گم شدم

میدانستم در این ساختمان با پاگردهای بزرگ و نورگیرش زندگی میکنم .به نظرم ساختمان شش یا هفت طبقه ای بود و من مثل بار قبل به تنهایی برای خرید به طبقه پنجم و ششم ساختمان میرفتم . درک نمیکردم چطور این طبقه ها به خیابان راه دارند و چرا این امر برای همه عادیست و همه میدانند که این خیابان ها و مغازه ها جزئی از این ساختمانند. پبراهن کوتاهی به تن داشتم ومستاصل بودم ازکوتاهیش
دو مرد-نگهبانان ساختمان- راه برگشت را نشانم دادند . پله ها بی انتها بودند و عریض و انگار به اعماق زمین میرفتند . درست مثل پله هایی که مسترمفیستوی کودکی من و لالا وطلایی -که این روزها دور است- از آنها پایین می آمد با تفاوتی کوچک، آنروزها پله ها را از روبرو میدم و اینبار از فراز آخرین پله
پ.ن.سردرگمم ، میترسم از روزهای پیش رو

هیچ نظری موجود نیست: