کاش زندگیمان در قند هندوانه میگذشت ، آنوقت من عاشق سکوت روزهایی می شدم که خورشید سیاه وبی صدا بود و آن هماهنگی ظریف و بی خدشه در همه چیز که الکلی ها و فراموش شده ها را در آن جایی نبود و زندگی که با والسی آرام و بی صدا و پیراهنی بلند و گردن بندی از قارچ های شبرنگ از پس دلی شکسته در بستر رودخانه پایان میگرفت
باید دوباره و دوباره مرورش کنم ، در قند هندوانه چیزی ساده و روان و دلنشین هست که آرامم میکند اما نمی فهممش
باید دوباره و دوباره مرورش کنم ، در قند هندوانه چیزی ساده و روان و دلنشین هست که آرامم میکند اما نمی فهممش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر