۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

منه مبارزه طلب از جنگیدن خسته ام ودر واقع مدتیه به این باور رسیدم که جنگیدن بی معنیه و چیزی که از جنس آدمه نیازبه جنگیدن نداره و اصرار بی معنیه و میدونید انگاری یه سامورایی ازشمشیر هاتوری هانزوش دست بشوره ، نجنگیدن هم در ذات من نیست و لذت جنگیدن بی شک بیش از رها کردن و نجنگیدنه اما من خسته ام شدید خسته ام و هرجا که منو ببرید و بدونم آرام خواهم بود باهاتون میام ، توان چموشی و سرکشی ندارم و یه دسته گل نرگس و یه بستنی ناخوانده منوبی نهایت شاد میکنه
عجب ذهن و حال پریشان و بی ثباتی ، فقط کافیه منو ازاولین پست امروز تا الان بخونبد که ببینید این موج رو در من ، اما خوب به قول سیریوس وقتی آدم به این سطح از آگاهی میرسه که موج رو میبینه یعنی امیدی بهش هست ، خوب میشه
وشاید کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ و... و
این خان دایی ما هم امروز رادیو خورده اما خوب خوشبختانه روی موج خوبیه ومن سر در مونیتور هر دو سه دقیقه یه بار میزنم زیر خنده مثلا الان به پپر گیر داده سره اینکه خاطره اون ، ترم فعلی زبان اوناست و دلش شکسته وشاه مسعود میره مکتب وکتابها اونقدر عوض شده که پپر دیگه نمیتونه بخونه و انتقام میگیره ازشو... بعد هم خیلی معصومانه به من نگاه میکنه و میگه شما فقط گاهی شیطونید؟ پاینده باشی خان دایی ودرود بر یو 88 و چهارشنبه ها وآقای معلم که نیست ومن که محافظه کارم!؟ و گند زدم و هنوز اینترویو نرفتم و قول میدم هفته دیگه چهارشنبه برم و اگه نرفتم حق شماست که باهام دعوا کنید و بهم بگید ترسوو تنبل و لعنت به این آی ای که رفرش شد و هر چی نوشته بودم پرید ومن که امروز همش از شرکت معظم و خان دایی و پپر و ناهار با ساروچکا وشاه مسعود وعلامت سوال قد بلند و شیخ گفتم وروابط مهوم و حیاتی اینجا و اووووووه امروز سیریوس بهم زنگید و این یعنی درسته که ما باهم حرف نمیزنیم اما همیشه حواسمون پیش همه و سیریوس مهربون دلش برام تنگ شده و زیبیک جون که از وقتی رئیس شده من همش بهش میگم به درد نمی خوری و نمی دونه چقدر به درد می خوره هر بار که من اینو میگم

هیچ نظری موجود نیست: