۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

زمانی نه چندان دور آنچنان دوستش میداشتم که هر نفسی که میکشید بر نفس من اولا بود و امروز تنها لبخندی محو و دور از دیدارش بر لبانم نشست وهیچ خاطره ای از اعماق ذهنم بر نخواست حتی وقتی آخرین هدیه ام را روی مچش دیدم. و هیچ دلیلی در من نبود که هنوز بزرگترین خواست قلبی اش را به یاد داشته باشم و" لنا تو که میدانی" اش را کودکانه نپندارم !آن روز ها گذشت و این روزها نیزبگذرد و دیدار ما مثل فنجانی چای (نه حتی موکا آیریش کرم کافه رئیس)، ساده ومعمولی بود
وقتی نوشته های آشنایی رامیخوانیم در سکوت با خودمان با رضایتی از سرهمدستی لبخند میزنیم و هر جمله اش را به مکالمه ی دیروزمان یا راز پارسالی اش نسبت میدهیم و وقتی مینویسیم بر این خیال باطلیم که ایهام را در هر جمله مان توکه باید میفهمی
کدام دو عاشق و معشوقی را میشناسید که امروز تنها دوستان خوبی باشند؟من نمیشناسم
میهمانی پزشک جماعت دیدنیست ، وقتی همه یکدیگر را دکتر خطاب میکنند و چه همسران خوشبختی که درس نخوانده دکتر میشوند و تصور کنید آقای دکتر با آن یکی آقای دکتر با خانم دکتر ویک آقای دکتر دیگر با هم عکس میگیرد و یا با "نازی جون" به صورت دگرگونی میرقصند و یا از مد شدن تجویز آنژیو گپ میزنند
ودوست قشنگم روح من هم مثل روح تو دل درد گرفته است و این دل درد کم کم دارد مزمن و روزمره میشود . اگر عرق نعنایی ،وردی چیزی به دستت رسید مرا در گوشه ی ذهنت داشته باش
عزیزکم اینها دلیل نیست ، برای دوست داشتن تنها یک دلیل هست و برای دوست نداشتن هم

هیچ نظری موجود نیست: