۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

به تلخی اسپرسو، به سپیدی برف

اینروزها آنچنان دل نازک شده که من هرچه میگردم درپس چهره ی اندوهگین و هق هق های گاه و بیگاهش آن عموی پزی ام را که عمری از مدیران ارشد دولتی بود وبا شنیدن هرنظر مخالفی از فرط عصبانیت سرخ میشد و عاشق ژست بزرگتر فامیل بودن بود و همیشه فقط با دختران جوان و زیبای اطراف چاچا میرقصید و فقط در گیلاس کریستال مینوشید را باز نمیشناسم
برای دردی که در دل دارد و در وجودش لانه کرده غمگینم .گیرم همراه زندگیش هر لحظه از زمان کوتاهش را غنیمت میشمارد و او هم فقط در پی شیرین تر کردن هر لحظه ی همسرش است و تلخ این که هر دم فرسوده تر میشود
راستش اوایل باور نداشتیم که از پسش برمی آید اما
بدان اینروزها بیشتر دوستت دارم ، دمت گرم و سرت خوش و دلت هم اگر چیزی مانده باشد برات

۱ نظر:

ناشناس گفت...

آی خواهره! دست گذاشتی ها! از آن شب دل منم غصه ناک شده حسابی.