گاهی سکوتی غریب گوش آدم را پر میکند ، تنها صدای زوزه ی باد در گوش ما گوشه ی دنجی میابد و میماند و گاهی روح ما از تلاش برای حفظ عزیزترین ها دست میشوید و زمان هر لحظه خاطرات ما را میساید . شاید تمنای آرامش در ما از عشق برتر است و در گذر زمان تنها یادگارهایی بی رنگ و لعاب و لب پر در کنج خیال ما گوشه نشین میشوند که هر روز قشر غبارحال رویشان ضخیمترمیشود .هر تلاشی بیهوده است ، سخت یا آسان دیروزها گذشته و باز نخواهد گشت و امروزها دیروز فرداهایمان و... وما هر روز در پی لختی سکوت و تنهایی تا فرو نشستن آفتاب در اندیشه امروزهای مصلوب در قربانگاه بیهوگی های دیروز
همه ی دوستت دارم ها فراموش میشود ، همه ی شورها و شوقها خاموش میشود و تنها من میمانم و من با سکوتی شیرین که در گوشم سکنا میگزیند وتنها بازوان من ، مرا در آغوش خواهند گرفت در دشتی فراخ بی هیچ نشانی ازحرکتی و تنها باد می آید و رهایی شاید در پس طلوع فردا چشم انتظار باشد و من نیز هم
همه ی دوستت دارم ها فراموش میشود ، همه ی شورها و شوقها خاموش میشود و تنها من میمانم و من با سکوتی شیرین که در گوشم سکنا میگزیند وتنها بازوان من ، مرا در آغوش خواهند گرفت در دشتی فراخ بی هیچ نشانی ازحرکتی و تنها باد می آید و رهایی شاید در پس طلوع فردا چشم انتظار باشد و من نیز هم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر