از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
۴ نظر:
ببین گوزباقالی خانوم! کشتمت اگه خودتو ننر کنیا!فهمیدی؟
تولد هم روزیست مثل باقی روزها و شاید خالی تر و امسال بعد از عیدها تولدم هم خالی از شوق شد
لنا.. این کلمه ی گوز باقالی خانم ازون کلمه های ما بود ها... ازون روزای کوفتستونی
لنایی منم همی حس رو به تولدم داشتم امسال
نیاز شاید بیهوده من دنبال رابطه ی حالم و حسهام و اتفاقات میگردم و اینا همش عوارض تعداد سالهای سپری شده اس که بین ما مشترکه
ارسال یک نظر