۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

دیشب آنچنان غرق خواب بودم که با چندین بار خواندن پست قبل موفق به ویرایشش نشدم و فقط میفهمیدم که میلنگد سو

ناگهان حس شادی میکنم که هنوز خیارهایی به تلخی تمام میشود ! و فکر میکنم ای کاش این شهر بزرگ کمی امن تر بود که بی دغدغه و استرس بتوان گاهی از سر میلی یا هوسی نیمه شب را در آن به تنهایی با یک موزیک خوب رانندگی کرد آخر من به بزرگراههای خلوت و باران خورده ی تهران دلبسته ام هرچند هنوز بی تابم ازپیوند خیابان ها و خاطراتم

پ.ن. 1 پارکینگ ریموتی شاید کمی تسلای خاطر باشد
پ.ن.2 اثر مکانها در من ماندگار است ،اما اشیا بی اهمیت و فانی اند

هیچ نظری موجود نیست: