۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

این روزها دوباره در من لنای کوچکه ماتیک دوسته خندانه سرخوشی هست که سرخوشی اش را وام دار یک لحظه رهاییست و گلوله غمش را به دریا افکنده است و تنها به سبکی اش می اندیشد و بس و کودکانه هسته های زردآلو را به مدد درز پنجره میشکند و زمانش را به طعنه به قیاس ابزارخود با کلاغ زیرکی!میگذراند که گردویش را بین دو چراغ سبز میشکند و با لذتی عمیق تمام مایحتاج مورد نیاز را برای درهم کردن رژلب های شکسته اش گرد هم می آورد و کم و کیف بازی اش را با شوق به همه گزارش میدهد

پ.ن.عجب ایده ای بود ایده ی جای لنز و عجب رجعتی بود رجعت من به سرگرمی های چهارده سالگی من ولالا