از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
سرنوشت غم انگیزیست که در چهل سالگی بفهمی که مادرت هیچ کس ات نیست و خواهرت همه کس ات است و مادرت هم وپدرت همان پدربزرگت است و تو هم فرزندی دیگر از این تراژدی اجتماعی هستی . حتی اگرجک نیکلسون باشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر