۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

عوارض سرخوشی و انگیزه ومیل به زندگی در من شامل این هاست


به قول لالا رادیو میخورم و همش شلوغی میکنم و صبح تا چشممو باز میکنم اون رادیویی که خوردم روشن میشه ، البته همراه با کهیر محترم و عزیزو نه اینکه فکر کنید ساعت 9 یا 10 ساعت 7 کله سحر و یکسره با دایی خان جان که دوسه ساله ندیدمش کل کل میکنم و با وقاحت و صراحت عجولانه ای بهش میگم تو مثلا فکر میکنی خواهر برادر داری ، (یه گریزی بود به میل من به استفاده از جسارت رک گویی عجولانه) من خاله مو که اونور دنیاست به اندازه تو دیدم (داستان ترکه اس وپسرش و ماه نزدیکتره یا اصفهان) و یه حرکاتی از خودم بروز میدم که خودم شاخ در میارم و زیبیک هی ماست میماله و صبح به همکار معجزمون که در جواب سلامم میگه خسته نباشید!! با پوزخند میگم ببخشید از چی خسته نباشم و اون جواب میده از خواب و سختی های زندگی یا هرچی... ، میگم که معجزه است یا بقول یه دوست یه استعداد کشف نشده البته ما ها که همه کشفش کردیم وتوی راه برگشت از فشم کشف میکنم که تا رسیدم خونه باید برم استخر و به عالم گیر میدم که باهام بیایید وبه جاش بعد از مدتها فرنچ میکنم و ساعت 11 شب اونقدرسر کار به آقای معلم- که عجیب بی پروا ست در کار- گیر میدم که بهم میگه تو انگیزه ات از من بیشتره مثله اینکه و منم چون بععععععله بالاخره حل میکنم موضوع رو و برای یه نجوس سرور ذوق میکنم و نمیتونم جلوی خنده مو بگیرم وقتی بی بی کشف میکنه که اسکار نامزد همه میشه و بعد هم باهاشون ازدواج میکنه و تصور کنید وقتی میگن اسکار گوز تو ... جولیا رابرترز یا چارلیز ترون یا رابرت دنیرو یا جورج کلونی یا آل پاچینو یا ... پارتنر اسکار بشه لذا اسکارعروس هزار دامادیه که مرد و زن سرش نمیشه وبی بی ما هم به طور شدیدی امروزی و همین بی بی کوچولوی ما معرکه است وقتی مچ هنرپیشه اصلی فیلم رو میگیره با یه مرد دیگه ومن که نان استاپ مینویسم و همه چیز رو به نوشتن فروختم و گولو جونی که لجوجانه با ماست و من که امروز به جای هر کاری از صبح دارم این پست رو مینویسم والان ساعت تقریبا پنجه و دلم نمیخواد کار کنم وهر چی نوشتم با تصوراتم از چیزی که میخواستم بنویسم زمین تا آسمون فرق داره و دلم که ... وذوق من برای فرمتینگ واستایلینگ واین شیخ ما که عجب شیخیست و شیخ بودنش برای من که ثابت شده!؟ وهمه چیزوکه قاطی و پشت سره هم مینویسم و مثل منصفانه هم دچار عذاب وجدان عدد دادن به موضوعات مختلف ذهنم نیستم و با خودم اینجوری به صلح رسیدم که اینجا وبلاگ منه ملک شخصیمه اینجوری دوست دارم مثل سیر سیال ذهنه شلوغم بنویسم و من اینجا فقط در بند فرم نوشتارمم که به نظر خودم روان و زیبا باشه و وقتی دوباره و دوباره میخونمش به گوشم آشنا باشه و خوش آوا وبه هیچ دستور زبانی قائل نیستم و این خان دایی واحد ما که عجیب استاده در بداهه دری وری بافتن وآقای معلم که رضایت نمیده من با خودم باشم وبی او نباشم و من که اعتراف میکنم با وجود آقای معلم مهندس بهتری میشم وحلقه دوستان شراگیم و قورمه سبزی شو کامنت من و نظر اونها که یه مدت یه نفر میاد اینجا و نظر میده و بعد محو میشه و گل نرگس که مشام منو پر کرده سر میزم در ظرف آبلیمو خوری آبی از جنس پیراهن پسرم سانی که حسابی قد کشیده و چند تا بچه سانی ازش سبز شده و این پست که من قبول کردم دیگه به آخر رسیده و محتوای تکرارشونده افکار من


۱۳۸۶ دی ۸, شنبه


۱۳۸۶ دی ۷, جمعه


غمهایمان بر باد ، دلهایمان شاد
مجبور شدم بخونم خودمو واقعا مجبور شدم و همه خاطره ها برام زنده شد تک تک پستها طی یکسال بلاگ داری و یه نگاه دوباره بهم یه واقعیت رو گوشزد کرد ، اینکه بلاگم مثل قهوه ی تلخ میمونه نه شکلات روشه -هرچند خوش طعمه-و گاهی عطری خاص و جدید وجالب ازش به مشام میرسه
هر کسی از ظن خود بیچاره شد ، بدانید و آگاه باشید که این جمله از من نیست و نقله قوله
حیف ازبی نظیربوتو
وای از این سوپی که هر بار بزرگتر میشه مخصوصا بعد از دانشگاه رفتن ، با کاراش وآشپزشون و پلن و میلش به گوشی جدید در کمتر از چند ماه وکلیپ هاش وقتی میگه ظرفیت دارید دیگه ! و پارتنر دخترهای خوشگل و بزرگتر دوستا شدن جهت الواطی و به لا به لا به لا.... توله سگ ، کیف میکنم از دیدنش، خوب چیزی شده الحق و من با ذوق منتظر دیدن جی اف هاش هستم ، آما به عنوان خواهر بزرگ مممممممممممم فکر کنم مشوق الواطی شدم که اسباب خجالته
واااااای عجب معرکه ای بود بلاگ شراگیم و پستش راجع به طلوع جوووون ، کی دست برمیداریم از این قصه تکراری ،فقط میشه خندید از ته دل خندید

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

و چشم ِ درشت ِ آفتاب‌هاي ِ زميني
مرا
تا عمق ِ ناپيداي ِ روح‌ام
روشن مي‌کند
یلدا رو هم مثل عید و لحظه سال تحویل و تولدم دوست دارم، مبارک باشه
شب یلدا و هندونه و انار و اسکای و آجیل و یه شب که قبل از اینکه شروع بشه میدونی که میخواهی یه لحظه هم نشینی و کهیر و حافظ واینا که دست از سره شعر زمین بر نمیدارن وسرفه بی امان که خنده تو پنهان کنه و من که خووووووووووووبم و کلی استعداد نهفته و دگرگون و جواد در شرکت معظم ما و من که میخوام سیگاری بشم و عمرا نمیشم وهر بار سوال من از بهملولا که اسم این عشقت چی بودواونم میگه هانیه توسلی و فراموشی صدباره من واین آقاهه که پشت سره اون خانومه دری وری میگه و من که ممممممممم بدمم نمیاد ویه اعتراف کوچیک ، اونم اینکه اونقدر در بند خودم بودم که شما و دنیا رو فروختم این مدت و عروج کبیری که جاش خالی بود و من که این گلو رو پاره میکنم اگه اون فلان فلان شده برگرده و من که اووووووه چه جوی گرفتم یکهو و دگرگون شدم و بچه و یه مامان کوچولو که دلش حسابی گنده شده واونقدر خوشگله که نگو و من که انگار یه مرحله دیگه رو گذر کردم

۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه

تا به حال اینچنین نبودم هرگز هرگز هرگز و قادر به وصف نیستم. اما چیزی در من نیست برای هیچ کس،هیچ کسی. همه به تمامی و تنهایی منم .وجودی کوچک و نازنین از جنس من را آرزومندم
دچار یوگایی مانی زده شدم
مولی رو تصور کنید که به لپتاپ میگه آلبوم

۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه

سکوت خونه ، یه موزیک خوب ، اینترنت و لپتاپ که تو خونه هزار ساعت آنلاین باشی و کارای این شرکت... رو توی تختخواب - در حالت لم داده -انجام بدی ،یه لیوان شیر گرم ،یه تخم مرغ نیم بند که شاید صدامو کمی بهتر کنه و بارون پشت شیشه ویه آرامشی که نمی دونم شاید اثر کرختی بیماریه یا این محیط ملو و بی تنش.به هر حال یه چیزی بدیهی یه ، آدم وقتی مریض میشه همه ی تمناش سلامتیه





Look @ her,LUV U SIS.

I REALLY HATE THIS.
Just find the keys.

بابای آدم خیلی خیلی خیلی خوبه ، وقتی بغلت میکنه ، ازت سوال میکنه که میخواهی به حرفم ادامه بدم یا نه ، وقتی میگه دخترم خوشگله همیشه، وقتی حرف میزنه و تو هر بار به خودت میگی چقدر زمان از دست دادی که باهاش حرف بزنی یا درددل کنی و به خودت بگی چقدر من مثل بابا سیریوس هم هستم.بابایی دوست دارم
سرتاسر شب یه کابوس یا حداقل یه خواب تکراری میدیدم ، تمام تنم مثل تکه های پازل بود یا شوره زار یا کویر چه میدونم و همش این تکه ها جایگزین میشدن درست مثل تکه های قبلی و همون جا
آدم وقتی از بستر بیماری بلند میشه انگار روز هایی رو که خوابیده به خودش بدهکاره ، لذا ساعت یازده شب شروع میکنه لباسای مهمونی دو شب قبل رو جمع کردن یا شب بعدش عین جغد بیدار میشینه و پست مینویسه و هی عطسه میکنه و برای خودش نوشابه باز میکنه که آفرین تایپ فارسیت بهتر شده ، البته تازه به سرعت چند کلمه در دقیقه رسیدم که فاجعه اس.تایپیست ها چند حرف در دقیقه تایپ میکنن؟ حالا با این سرعت من تصور کنید که آندو هم هر جور میلش باشه رفتار کنه ، اما مهم اینه که الان من جای حروف رو بلدم
من هزار تا گلو درد رو به یک گلوبوس نمیدم
چرا کتاب خاطرات همه روسپیان سودازده من (همه دلبرکان غمگین من) به اندازه ی عنوانش یا بهتربگم عناوینش اغوا کننده نبود ، منتظر تحلیل سیرویم
بهم گفت فلانی جوونیش روسپی بوده و من نه تنها شوکه یا ناراحت نشدم که برام جالب هم بود بابا خوب من یه عالم سوال بی جواب دارم
آخه به من میاد فیلم خون و خونریزی درپیت ببینم اونم تنهایی ، که آدمه از وسط نصف بشه و یه احمق مریض روانی همه رو بکشه و حتی اسمه فیلم هم ندونم؟ ولی دیدم چون عجیب میکشید آدمو!!!!!؟
باید با مامانا چه کار کرد آخه ، وقتی دو روز تمام مراقب دخترکهاشونن ، دور و نزدیک و با اصرار میرن سره کارودکترم نمیرن بعد می افتن سی و نه درجه تب میکنن ، ددددد نکن مادر من نکن مگه ما مامانی مو نو از سره راه آوردیم یه دونه مامان که بیشتر نداریم به خاطر ما بپا
زیادی از خانواده ی شمعدانی مریض احوال گفتم دلم برای سوپی تنگ شد ، نمیدونم خودش یادشه که میگفت تولس و توضیح میداد که یعنی توله سگ یا حرف های ما براش تبدیل به خاطره خودش شده؟
آخه این دیگه آخر بی انصافی و بی شرفی اینترنت کند ما ست ،آدم تا پنج ونیم صبح بیدار باشه و دل خوش کنه که یه پست میذاره بعد این صفحه ی بیپپپپپ باز نشه مجبور بشی فردا پست بیات پابلیش کنی بابا جان بریم بخوابیم که اومده و منو برده و این پیج پتیاره باز نشده، اااااا حرف بد ، فلفل

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

دنیا بر آنست که آرام نگیرد
میدونید چطوری رازداری تبدیل به صفت آدم میشه
حرفی که آدم میشنوه اصلا براش مهم نیست کسی هم که اون حرفو زده مهم نیست رابطه های اون آدمم مهم نیست . توی این حالت آدم رازدار هجوی میشه دراثر بی تفاوتی مطلق ، در واقع راز بزرگ یه نفروفقط از سروظیفه یا هر دلیله دیگه ای ...شنیده ، شاید این اصلا رازداری نیست !خود من گاهی مثتاق این نوع رازداریم ویک دوست و یک خواهرکه شاهکارن بی شک در این زمینه .توضیح اینکه این نوع رازداری مخصوص آدمهایی متفاوته
باید صبوری کنید تا راز یا حرف یا واقعه بیات بشه و از دهن بیفته و کمرنگ و کمرنگ تر تا محو بشه . فقط یک خطر این نوع رازداری رو تهدید میکنه ، گذر زمان ، چون آدم یادش میره فلان موضوع راز بزرگ فلانی بوده و ای دل غافل .اما ظاهرا راز هم مدت داره و اکسپایر میشه و توی ظرف زمان و مکان خودش رازه وحیاتی و این نوع رازداری آسونه وقتی صبور باشی خیلی صبور خیلی خیلی خیلی صبور تا آخر! وصبوری جزئی از تو باشه مثل بهملولا
البته نه هر رازی ، نه هر کسی و نه هر چیزی. استثنا روهمیشه باید لحاظ کرد البته نمی دونم واقعا زمان نشون میده
هرچیزی از هر جنسی با هر ماهیتی بیات میشه ، بیات شدن گاهی خوبه و واجب و گاهی بده و مضر.مثلا وقتی پست آدم میمونه و بیات میشه بده چون آدم دیگه نمی خواد پابلیشش کنه اما وقتی لالا موهاش بیات میشه تازه خوب میشه ، در واقع اصل موضوع خوشگلیه فعل بیات شدنه همین. حتی رابطه ها هم بیات میشن و تلخه این یکی ، بعد باید یه عالم آب بهش زد و باهاش قطاب درست کرد. وای که چقدر قطاب خوشمزه بود وقتی هفت هشت سالمون بود و مولی روی پله های اتاق اون کارخونه قدیمی می نشست و هی قطاب درست میکرد و ما هی بازی میکردیم و قطاب میخوردیم
آدم وقتی میخواد سریال درپیت ببینه خوب چرا سریاله کنار سواحل هاوایی نباشه با یه عالم دختر و پسر خوشگل و هندسام وهات با بیکینی های رنگی رنگی وهمه که هی عاشق هم میشن ودریا و جنگل و خلاصه همه چیزش چشم نوازه و آدم لذت بصری میبره!؟
می خواستم چند تا روایت از یه روان ناسالم که میل عجیبی به پنهان کاری داره رو نقل کنم راستش اونقدر شاکی بودم که حتی نوشتم اما هو کرز ، من که از پابلیشش صرف نظر کردم
خوشم میاد که هزار تا چیز نامربوط رو کنار هم بنویسم
دیشب کشف کردم که درتوضیح دادن افراطی و تکرار تنها نیستم ، نگاری هم با ماست
لباسهامو در تمام سطح خونه پخش کردم- آخه آدم وقتی یه بوت جدید و قرتی و سکسی داره باید با همه لباسهاش امتحانش کنه-خلاصه هر جا رونگاه میکنم یه تیکه لباس می بینم و یه عالم کاور لباسم روی در کمد آویزونه ، آشفتگی و پریشانی هم با ماست
بعد از کلی وقت مادر و دخترا باهم رفتیم خرید و در حد جام جهانی عمل کردیم در گستردگی عملیات و در کوتاه ترین زمان ممکن ، بسی چسبید .مامانی ام نمی تونه هیچ چیزی رو معمولی دوست بداره مخصوصا اگه لباس باشه ، یا عاشقشه یا ازش متنفره . خیلی هیجانزده و شلوغه برای مامان بودن اما خیلی خیلی خوبه و من به این باور رسیدم که آدم شناس خبره ایه و باید بی شک به حرفش گوش داد.فقط اشکال اینه که من الان بعد از کلی تجربه ریز و درشت به این قطعیت رسیدم ، شایدم این خود زندگیه و مزمزه کردن تلخی و شیرینی اش که هر کس باید خودش بچشه به شخصه . اگه یه نفرهرگز تندی رو نچشیده باشه چه جوری میخواد بفهمه مثلا شاهی قورمه سفارش بده یا همون چلو کباب برگ سلطانی همیشگی رو ، آدم باید مبنای قیاس داشته باشه ، تجربه کردن اجتناب ناپذیزه و لاجرم آدم دیگه بکر نیست گو اینکه تجربیاتش هر بار سخت تر میشه
دوستی نقل میکرد که طی یک آزمایش ، شامپانزه ای بچه های ده دوازده ساله رو در یک بازی - که پارامتر مورد بررسی حافظه کوتاه مدت بوده - برده ومن خیلی فاتحانه و حکیمانه ، ابلهانه ترین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیدم : شامپانزه چند سالش بوده
دیدنی بود چهره این دوست بعد از سوال شنیدنی من وبغض خنده اش و از اون جالبتر اینکه لالا حدس زد سوال خردمندانه ی منو!! دوست دیگه ای میگفت من توی اون سه ثانیه معروف این سوالو پرسیدم
یاد خرچه (چرخه در واقع )افتادم و اون خیکی بام بام وغرغرهامو تبدیل شدن عصبانیتم به خنده هایی بی پایان
دوباره نسکافه ای شدم و دوسش دارم
یادمه بچه که بودم تا سرحد مرگ خوشی میکردم و وقتی برمیگشتم خونه میگفتم که اصلا بهم خوش نگذشت! تازگی دچار همون حال کودکیم شدم
حمید طلایی رفت هند جاش خالی میشه همین
دلم یه مزه هیجان انگیز و جدید و البته خوش می خواد
چند جور روزه داریم؟منم روزه ام؟ ما هم روزه ایم؟ کی میخواد روزه باشه ؟ من؟ کی میخواد روزه اش رو بشکنه ؟ من ؟ آیا ذات روزه داری برای شما هم مهمه؟اصلا ... چه میدونم
حتم دارم که برای همه پیش اومده که با زحمت فراوانی خودمونو وادار به انجام کاری کرده باشیم وقتی بیشترین چیزی که میخواهیم خوابه و بعد با تعجب از انجامش شدیدا لذت برده باشیم ، به نظرم در یک مورد همیشه این نیمچه قانون ثابته شنا کردن
وای من عاشق مولی کبیرم وقتی سخنرانی میکنه و همه رو وادار به سکوت .و عاشق کلماتشم مثل وقتی که به لالا میگفت اندامت مناسبه یا وقتی که در رثای خاله جان گفت : من همیشه متنی رو مینوشتم که قرائت کنم اما این تو سینه امه ، با اون انشا دهه چهلیش.بعد از رفتن عموخسنگ و بابابزرگ و حالا هم خاله براش نگرانم ، اقتدار مولیانه اش کمرنگ شده
در بند کسی نیستم!!!!!؟
با ما باش و بی ما مباش

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

بستنی خوردن توی تخت وقتی هنوز نیمه بیداری و تنت گرمه وچشمات پر از خواب و سرت فقط از لحاف بیرونه آی میچسبه
دچار صراحت کلام شدم که خودمو آزار میده
دلم برای اون لنای سابق تنگ شده کجاست آخه ، این که منم کیه ؟ بگید بره

۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

اول اینکه من حالم از این آدم عنق غمگینی که خودمم بهم میخوره و خوشم میاد که همش بگم خوبم و سر به سر عالم بذارم و با دنیا کل کل کنم و مستی کنم واین بغض و فشار لعنتی دائمی رو فراموش کنم و اراده من بر اینه که گفتم و دیگه هیچی مهم نیست جز احیای شادمانی یه گم شده من
دوم اگه وقتی دارم باهاتون شوخی میکنم و میخندم یهو اچکام اومدن یا درشتی کردم به جای یه کنایه ظریف...، درست میشه همین
سوم من امروز دلم دل جیگر میخواد روبروی پارک لاله مثل اون وقتا که با پرشنگ ودوستای قدیمی میرفتیم
چهارم خیلی خنده دار یهو حس کردم باید بیاستم و یه پامو بلند کنم بذارم روی میزی جایی که تمام عضلات رون و ساق پام و کشاله رونم کشیده بشه و وقتی بدن آدم همچین نیازی داره بی شک باید برآورده بشه پس برآورده شد وشاید این اثر پنهان یوگا ست اینکه دلت بخواد همه ی بدنتو بکشی
پنجم یه جریان خوبی رو توی بدنم حس میکنم انگار با خودم آشتی کردم
I don't care ششم هر چه پیش آید خوش آید
هفتم هم اینکه به موج سینوسی میمونم ، توی یه بازه زمانی انگار دشارژ میشم و دوباره و دوباره این سیکل مکرر میشه حسنش اینه که فراز ها رو طولانی کنیم و فرودها رو کوتاه
هشتم من آرومم خوبه یا شلوغ کن وپر سروصدا؟
نهم لطفا یه نفر بیاد دوباره ارزش ها و هنجارها رو برای من تعریف کنه ، راستش باورهامو از دست دادم
دهم سرزندگی ، مکرر شدن
یازدهم واقعا چطوری بعضی از آدما فکر میکنن زنده ان وقتی هیچ عنصری توی زندگی حقیرشون تغییر نمیکنه همیشه همون حرف ها همون کارها همون خوراکی ها همون ...هر چی که بهش عادت کردن و دودستی بهش چسبیدن
دوازدهم پنج شنبه جمعه خوبه یا خوب نیست وقتی تو هر روز هفته دلت میخواد نری شرکت محترمتون !؟
سیزدهم دری وری شده دنیا و من و حس ام
چهاردهم تعارض ، تضاد
پانزدهم میشه عشق ، زنده بودن ، حرکت ، انگیزه ، شور رو برای من تعریف کنید
شانزدهم چرا این بلاگر ساعت و تاریخ ویرایش پست روعین آدم سرش نمیشه میدونم که این موضوع هیچ اهمیتی برای هیچ جای عالم و حتی خود من وقتی بعدها دوباره اینا رو بخونم نداره اما من الان دوست دارم اینجا بنویسه ساعت نزدیک 3:15 بعد از ظهره
هفدهم دیروز حمید میگفت زنبورها وقتی نیش میزنن میمیرن و دلیل اینکه هنوزم زنبورها به نیش زدنشون ادامه میدن همینه چون نمیتونن به بقیه بگن بابا نیش نزن میمیری ولی ما که آدمیم چرا حرف سرمون نمیشه چی میشه که باور میکنیم چیز هایی که میگن ماله همسایه اس چرا همه یه حماقت رو تکرار میکنیم چرا حافظه تاریخی نداریم
هجدهم مورفی الحق خوب میگه
نوزدهم همه ماها آدمیم و لنگه هم ، دغدغه هامونم مشترکه فقط کافیه حرف های یه نفرو که یه کم دورتره صمیمانه تربشنوی

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

با من رازی نبود -
نه تبسمی
نه حسرتی
بحثی نه -
که وسوسه یی ست این
بودن
یا
نبودن
اما داوری آنسوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضيان -
ذاتش درايت و انصاف، هيأ تش زمان
و خاطره‌ات تا جاودان جاديدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد

واقعا نمیدونم چطوری میشه شاملو رو دوست نداشت ، بی نظیره و زیبا و منو بی نهایت تحت تاثیر قرار میده مکرر

بيتوته‌ی کوتاهي‌ست جهان -
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برمي‌آيد
و روزشرم‌ساری جبران‌ناپذيری‌ست
آه پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی
درخت،جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است
و نسيم
وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار
مهتاب پاييزی کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
هر دريچه‌ی نغزبر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد
عشق
رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني
آه پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،هر چه باشد
چشمه‌هااز تابوت مي‌جوشندو سوگواران ِ ژوليده آبروی جهان‌اند.عصمت به آينه مفروش که فاجران نيازمندتران‌اند
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

آدم گاهی مینویسه گاهی حرف میزنه گاهی سکوت میکنه و بازم سکوت میکنه و دوباره مینویسه وکی دوباره حرف میزنه؟؟

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

منم تا حالا فکر میکردم فقط لوازم الکتریکی رو شارژمیکنن اما مانی بهم ثابت کرد که اینطوری نیست و میشه عینک ، گوشواره وکلیپس مو و ... رو هم شارژ کرد فقط کافیه بذاریشون روی یخچال

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

بهم گفت داهاتی آخه چرا لینکهاتو اینطوری داغون میذاری و کامل وزشت ، منم کلی خجالت کشیدم اومدم لینک هاموجیگیل کردم
من سالهاست که آرشیو دارم از هر چیزی که فکرشو بکنید اما اصلا میلی به خوندنشون ندارم عجیبه حتی این وبلاگو
الان جمعه است و تقریبا نیمه شب و آنچنان خوابی منو گرفته که ، پس فعلا

من عاشق گوگلم والان به نظرم بهترین اتفاق اینترنت بی شک گوگله واین فروم نازنین و اینکه همه چیز اینجا پیدا میشه فقط باید اراده کنی
باور کنید که با دیدن این صفحه غرق لذت شدم و والان هیچ چیز اینقدر منو خرسند نمی کرد ومن هلاک اینم که میتونم دوباره وصدباره لپتاپ قرتی وخوشگلموهایبرنیت کنم
و چه حسه خوبیه احساس مالکیت ، اینکه بی دغدغه بتونی بگی لپتاپ من

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

گفت روزی سه تا پنج دقیقه نفس بکش و معلومه نفس کشیدنم بلد نبودم شایدم چه میدونم ، هر چی مهم نیست
عجیبه خیلی اما حال هیچ کسی برام مهم نیست اصلا میلی به شنیدن حالتون اینکه چکار میکنید وچرا امروز مثل دیروز نیستید ندارم برام مهم نیست یا راستشو بخواهید تاب گوش کردن به حرفاتونو ندارم اگه میبینید گهگاه یکی دو جمله حرف میزنم یا حالتونو میپرسم از سر ادب و عادته و شایدم یه میل که خفه شده ویا تلاش من که پیش شما همون آدم سابق باشم
اون لناهه که برای انجام کار شما از شما پیگیرتربود رفته جاش من اومدم والان نوبت شماست اصلا فکرشم نکنید که اگه شما حالمو نپرسید من در بند حال شمام
الان میتونم این زنیکه نفهم و اون مرتیکه یابو رو خفه کنم یا آنچنان فریادی سرشون بکشم که... و ااااای حالم از شنیدن اسم این مرکز محترم بهم میخوره از پنج شنبه آنچنان پدری از من در آوردن که نگو با اون سرور محترمشون و سایت ازما بهترونشونو اون گوساله که فکر میکنه منم مثل خودش خرم و میتونه با قاقالی لی سره منو شیره بماله حالیشم نیست طرفش کیه
و راستش به خاطر لذت دری وری گفتن اینا رونوشتم و وجدانم از گفتن این حرفا نه تنها ناراحت نیست که شاد هم شده و با تمام صورت لبخند میزنه و دندوناشو بهم نشون میده
میدونید الان هیچ حسی در من شدت نداره بجز غم که اونم دور میکنم و هستم فقط ، پس باور نکنید که عصبانی بشم در واقع دلم نمیخواد صدایی رو بشنوم و با آدم های زبون نفهم حرف بزنم بابا من الان حتی دلم نمی خواد با خودم حرف بزنم
انگار الان دیگه اجازه دارم وگرنه اینا رو نمینوشتم و یه چیزهای دیگه که میخواستم بنویسم و یادم نیست



۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

ریزش زندگی را
گریزی نیست
وما دوره می کنیم
شب را و روز را و هنوز را

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

وقتی که شما امشب با اطمینان میگید هر چیزی که اتفاق می افته دلیلی داره و فردا ظهر ماشینو میکوبید توی جدول خوب بازم همون قانون صادقه اما اینبار در مورد شخص شخیص شما .البته من مدتهاست میدونم که بری نیستم از هیچ چیزی و اتفاقی وبا وجود تلخی این آگاهی قبولش کردم
مضحکه اما وقتی که این حرف رو میزدم آخرین چیزی که بهش فکر میکردم تصادف بود اما باید اعتراف کنم که این همزمانی روم اثر گذاشت ، به خودم میگم یه دلیل دیگه بر این مدعا
ولی لطفا شماهم بهم بگید فدای سرت پیش میاد آخه خیلی زورم اومد و غصه ام شد
واااای راستی تحمل یک نفر که همش از درداش بگه سخته ، واقعا آدم سعی کنه مصاحب بهتری باشه

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

دلم برای خنده ای از ته دل تنگ شده
اینروزها کلی کار برای خودم درست کردم بلکه یکم آروم بشم و چه سود ، به لاله میگفتم برای آرامش هر کاری میکنیم لازمه بریم یوگا میریم لازمه مثل چی کار کنیم چه باک لازمه کوفت کنیم میکنیم
دوست قدیمی هم یک چیز دیگه اس لذتبخش بود با پرشنگ لینت رفتنو دیدن آشناهای قدیمی که هنوز مثل سابق جلوی کافه می ایستن و گپ میزنن وبعد از یکی دو سال آنچنان با آدم احوالپرسی میکنن انگاردیروز بوده، همون فضای حاکم سابق و حتی همون رفتارهای قدیمی خود آدم و همون لذت آشنا از اون محیط و میل به تکرارش
برای اولین بار بهم گفت که لنا عوض شدی اون آدم پرجنب و جوش سابق نیستی و چیزی که میگفت ماله سه چهار سال پیش بود نه یکماه و دوماه وچقدر خوب میدونم که از چی حرف میزد
چندین روزپیش با لالا دو سه تا کتاب خریدیم که خیر سرشون همه نامزد دریافت جایزه گلشیری بودن والبته مزخرف فقط چند تا از داستان های کوتاه یک ویژگی جالب داشتن انگار وسط یک گفتگو وارد بشی و کمی بشنوی و بری ، بی اینکه درگیر آغاز و پایان باشی ودیگه بیان جالب یه حس وحال مشترک بین آدمها وقتی خنده گریه میشه یا گریه خنده

۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه

اولین بارچهار سال پیش بود عجیب بودوناشناخته و البته ناخوشایند و نمی فهمیدم که چیه ، سه چهار هفته مستمرهمراهم بود تقریبا دو سال بعد دوباره سرو کله اش پیدا شد اینبار بیشتر موند یادم نمی یاد چه مدت اما یادمه که بیشتر از بار اول طول کشید، کمتر از یکسال بعد دوباره و آخرین بار فکر کنم اسفند سال پیش بودو فروردین امسال راستش درست یادم نیست، سمج همه جا باهام می اومد وقتی چای میخوردم یا فکر میکردم یا می خوابیدم فقط وقت کتاب خوندن یا فرندز دیدن برای مدتی به حال خودم رهام میکرد منم دوباره و دوباره فرندز میدیدم یا کتاب میخوندم یادمه که چقدر از خوندن زندگی جنگ و دیگر هیچ لذت بردم
دو سه روزه دوباره اومده البته باید اعتراف کنم که منتظرش بودم و اینبار به قلمروی سابقش هم اکتفا نکرده و بسط پیدا کرده
یه بار با یه دوست راجع بهش حرف زدم با تعجب نگاهم کرد و با احتیاط گفت عجیبه که سراغ تو اومده هر چند من میدونستم که عجیب نیست
راستش بعد از این همه مدت آشنایی حسم نسبت بهش اصلا عوض نشده البته طبیعتا دیگه ناشناخته نیست
دو تا کتاب تازه خریدم دی وی دی های فرندز هم دم دسته فقط کاشکی زیاد نمونه حضورش روی سینه ام سنگینی میکنه ، راستی نسبتا جالبه کتاب حلقه ی کنفی نوشته وحید پاک طینت
صبح تا چشمامو باز کردم دنبالش گشتم اما نبود کلی خوشحال شدم اما دیری نپایید این شادی زود هنگام

۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه

بی شک در پس تمام تلاشهای ما برای تغییرچهره و ظاهرمون یک نیاز بزرگتر هست که همواره باقی میمونه وشک دارم که به این سادگی ها آدم بهش برسه ، دوستی میگفت آدم حاضره هر مبلغی بپردازه که بیست و پنج ثانیه زندگیش با بقیه اش فرق داشته باشه

همه هیجانم برای این تغییر داره فروکش میکنه (نم نم البته) تازه من که در شوق وذوق و شلوغی سرآمدم
به طور هیجان آوری جدید شدم

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

داستانی کوتاه از یک نویسنده ژاپنی میخوندم ،داستان زن جوانی که دچار بیخوابی شد و این بیخوابی سر آغاز تغییرات فراوانی در اون زن شد... اما همه نکته در این بود که هیچ کس متوجه این تغییرات بزرگ نشد .وبه همین سادگی آدم شروع میکنه به دور شدن و دور شدن
یک لیوان چای و یک برش کیک شکلاتی و اینترنت وسکوت و بی میلی من به کلام های رایج
مثل همیشه با خوندن منصفانه دلم میلرزه و حس تنهایی که میدونم ازش گریزی نیست و واقعیت انکارناپذیرش و سکوت

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

1 joor bitafavoti dar man rosookh karde & dorost mesle Meh ke aroom aroom paeen tar miad o kamkam hame ja ro fara migire in bitafavoti ham dare man ro ba khodesh mibare .

taghriban deraz keshidam o daram in post ro minevisam & be hameie etefaghat akhir fekr mikonam .vayyy cheghadr avaz shodam.albate vaghti be gozashte negah mikonam mibinam ke taye har baze ee az zaman va ba har tajrobeye jadid be khodam goftam AJAB cheghadr tagheer kardam.va hanooz ,har rooz o har lahze ba haghaiegh bozorgtari az zengedi rooberoo misham.

Ba'd az modatha emshab ba 1 nafar az doostanam gapi zadim va man moteajeb shodam az inke oon hanooz delbasteie adamie ke benodrat didatesh va bishtar az 1 sale ke azash khabari nadare!!kheili ziadi aasheghane bood o nasazgar ba vagheiat zendegi va 1 hoo baraye 1 lahze hes kardam ke ghebte mikhoram baraye tajrobeie dobareie bekr boodan & inke nadoonam vaghean nadooonam ke gheseie aasheghaneie hameie ma ha tekrar gheseie digarane & faghat 1 ghese vojood dare ke mokarar mishe.
ama eshghe varzidam anchenan eghva konande& jazab& ejtenab napazire ke in dastan az azal ta be hal hanooz pabarjast.

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

آدم وقتی کاری رو انجان نمیده به هزار روش خودشو توجیه میکنه ، نمیتونم لاگین کنم یا کلی کار دارم و ... اماهمیشه فقط 1 دلیل وجود داره
افکارم بیات میشن واتفاقات میگذرن اما میلی به نوشتن نیست

۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه

So Close & Yet So Far.

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

وااای حتما شما هم میل دختروپسرهای نوجون رو دیدید و مخصوصا دخترها رو که دوست دارن همه عاشقشون باشن و هر کسی که فقط نگاهشون کنه، از سره چشم چرونی شاید، به سرعت به لیست بلند بالای عشاقشون اضافه میشه .البته سرچشمه این میل برای من که کاملا روشنه و مطمئنم برای شما هم . وطبیعتا منم از این قاعده مستثنی نیستم و فقط چون دیگه سنی ازم گذشته و تجربه های زیاد از سرم، روی جنبه طنز ماجراها تاکید میکنم.خلاصه که همه اینا روبهم بافتم که تعریف کنم یکی از شاگرد هام (والبته لازم نیست بگم مذکره) به طور حیرت آوری برای 1 سری موضوعات خیلی ساده دو بار سر کلاس من حاضر شد!!!! ومنم نامردی نکردم وکلی سوال ازش پرسیدم که فکر کنم همه عطششو به علم و دانش کور کرد
ومیدونید هیچ چاره دیگه ای نداشتم ، تنها راهی که به ذهنم میرسید گذاشتن این پست ابلهانه بود ، واقعا مجبور شدم وگرنه کوچکترین هوسی برای نوشتن خزعبلات بالا ندارم ، میدونید پست دیروزم رو هر کاری کردم منتشر نشد منم فکر کردم شاید با انتشار این پست ، پست قبلی هم منتشر بشه
توضیح اینکه دچار یه جور لختی شدم که منو شدید بی تفاوت کرده لذا الان خوبم و تعجب میکنم از این حالت تدافعی خودم که قبلا هم مکرر در خودم دیدم ، انگار 1 عالم آرام بخش خوردم و الان همه عالم برام بی تفاوته وبینگو یادم افتاد که 2 ساعت پیش 2 تاضد حساسیت زدم که اوناست که منو اینطوری آروم کرده
و1موضوعی که چند وقته ذهن منو مشغول کرده ، میدونید آدم وقتی شناختش از اطرافیانش زیاد تر میشه با 1 کلید کوچیک ازهمه چیز سر در میاره و گاهی اصلا این حالت خوشایند نیست و البته شک ندارم که تا کسی نخواد ما چیزی رو نمی فهمیم
و عجب همین

۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

لطفا همون آدم شیطون و سرزنده قدیمی رو سفارش بدین ، حرف منو که گوش نمیده ، بغ کرده 1 گوشه نشسته ساکت ساکت صداشم در نمیاد اشکای شورش آروم میغلطه روی گونه اش اونم تندی پاکشون میکنه مبادا کسی ببینه ، یادشم نمیاد 1 کسایی دوسش دارن ، خیلی حس تنهایی میکنه ، خستگی ، دلتنگی ، با خودش میگه با کدوم یقین و به خودش جواب میده چه یقینی چه انتظارهایی داری ودوباره 1 گوله درشت دیگه و فکر میکنه چقدر دلش چند شاخه گل میخواد یا 1 چیز کوچولو خیلی خیلی خیلی کوچولو که یادش بیاد که باور کنه

۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

کاشکی آدمها میفهمیدن که وقتی تو خودت یه چیزی روخیلی خیلی میخواهی و نمیشه ، وقتی بهت اصرار میکنن از سرلطف و مهرزیاد فقط حال تورو بدتر میکنن همین ، فقط کافیه باور کنن که تو هم اندازه اونا میخواهی، فقط 1 کم اعتماد خرجشه همین
من که حتی به 1 سفر نیم بند 1 روزه قانع بودم بلکه کمی از خستگی هامو جا بذارم و بیام ، تا شاید دوباره شادی و آرامشم کمی فقط کمی پایدار بشه ، امابازم نشد، نشد که بشه و من سرمو با دانشگاه و شاگرد هام گرم میکنم و الحق مسکن خوبیه ، مسکن خوبیه ، مسکن
در رثای کامنت
امروز مثل همیشه اول وقت رفتم سراغ منصفانه و بازم دلم خواست کامنت بذارمو بازم نشد ، بابا جان من اینجا مثلا بگم خواهری قربونت برم، عشق من ، با اون اشکات که آروم چکیدن و خودت که اینقدر صبوری وبا سکوت تحمل میکنی هر آنچه که بهت میگذره رو و لب باز نمیکنی و همیشه غرغر های منو گوچ میکنی و من هر باربه خودم میگم باره آخره دیگه غر نمیزنم و بازم... یا اینجا بگم منم مکرر یاد تمام دیالوگ های هامون می افتم و اینکه آدم باید قبول کنه

۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

کلی اتفاقات جدید افتاده که تک تکشون توی 1 زمان دیگه کلی منو سرذوق میاوردو میل نوشتنو در من افزون میکرد اما

اول اینکه بلاخره شروع کردم به درس دادن توی دانشگاه و لذت بی پایانی داره اینکار و تنها جاییه که ذهنم از همه موضوعات دیگه فارغ میشه و رها میشم از همه دغدغه هایی که هر روز هست و هست و هست ووقتی دانشجو ها دختره ریزه خطابم میکنن از ته دل خندم میگیره و وقتی که باج دادن پسر ها رو میبینم و یا دلبری دختر ها رو محظوظ میشم .خلاصه که دانشگاه رفتن در جایگاه استاد خیلی لذت بخشه و متفاوت

دلم برای مامانم تنگ شده وخونمون و بابا و لاله و سپهر و بازم خونمون و همه چیزاونجا، دوست دارم چند روزی رو مثل قدیم ها اونجا سر کنم و مثل دختر کوچولوها برم بغل مامانم و بدن فشرده شدمو آروم آروم توی بغلش رها کنم و تعریف کنم، البته اگه بااین تخصصش حالمو نگیره چون همین الان که داشتم با کلی ذوق یادش میکردم و با دیدن شماره اش روی موبایلم از این همزمانی کلی لذت بردم بعد از 2-3 جمله با کلی انرژی خوش خلق موندم، اما هنوزم این دختر کوچولو دلتنگ مامانشه و میخواد از بزرگسالی انصراف بده

و 1 خبر خوب و عالی و هیجان انگیز و معرکه .اینجانب میخواد لپتاپ بخره وچون تا آدم 1 چیز نو میخره زودی مزه اش میره پس من میخوام در راستای طولانی کردن لذتش ، طبق توصیه ،1 کم صبر کنم ولی عمرا بیشتر از ده روز،حرف گوچ کنم آخه

وااااااااااااااااای بر من ،این آدم اونقدرعوضی و بی حیاست که تحمل دیدنشو ندارم ،حالمو بهم میزنه.گوشام سوت کشیده از دری وری هایی که پشت سرم گفته و الان 1 ذره شو فقط شنیدم، کم کم دارم فکر میکنم 1 تذکر رسمی بهش بدم یا بگم اوهوی من میشنوم چی پشت سرم میگی بسه دیگه حیا کن

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

وااای ،یه ای- میل خارق العاده راجع به قوانین احمقانه در ایالت های مختلف امریکا میخوندم که حداقل لذتش این بود که کلی خندیدم و با خوندن آخرین قانون یاد این شعر کوتاه افتادم : از عصر من تا عصر تو رقصیدن میانه میدان هنوز آرزوست. اما قانون این بود : خلاف قانون است اگرفردی در اماکن عمومی لباس شنا بپوشد و آواز بخواند و من چه میدونم چرا آدم بعد از خوندن کلی قانون دری وری به این شعر میرسه فقط میدونم من رسیدم
راجع به دوست داشتن فکر میکردم و 1 موضوع توی کله ام میچرخه ، اگه دوست داشتن باعث حرکت نشه پس قراره چه کارکنه. به نظر من نباید به کسی اطمینان داد که همیشه دوستش داریم چون فارغ از غیر واقعی بودن باعث بی تحرکی میشه باید عشق رو ثابت کرد همواره و همیشه وباید حفظش کرد. به اطرافم که نگاه میکنم میبینم خیلی ها با اطمینان پیدا کردن از علاقه پارتنرشون تبدیل به آدمهای چاق و بی خاصیت شدن بابا حداقل حس زیبایی دوستی کجا رفته حالا بقیه اش پیشکش

۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه

آنچنان خسته ام که احساس میکنم چندین ماه بدون استراحت ومدام کار کردم و تازه 2 روز از آغاز هفته گذشته.روح بینوام نا آرامه و خودشومثل یه گنجشک کوچولوی در بند به دیوار تنم میکوبه

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

نمیدونم شما چقدر وقتتونو پای رسانه ملی صرف میکنید و من از این رسانه (ملی و غیر ملی) متنفرم نه بدم میاد وشاید مثل شما، وقتمو برای دیدنش حروووم میکنم ، حتما شما هم برنامه شب شیشه ای رو دیدید یا حداقل اسمی ازش شنیدید من میتونم بگم تقریبا با میل این برنامه رو دنبال کردم و هوس های خاله زنکی مو که اصلا وجودشونو انکار نمیکنم ارضا کردم اما خوب من موظفم همه جا ثابت کنم که چقدر مهمم پس بعد از اینکه بیشتر برنامه ها رو دیدم میخوام مثل منتقد جماعت غر بزنم که، بابا چقدر این رشیدزاده عامی بود و سفسطه میکرد و با جسارت تبلیغ میکرد در سطح بودنو
روز ها میگذرن و من حتی توان بازگویی اتفاقات اخیر رو ندارم و سکوت، سکوت وگرمای کشنده هوا و بی قراری من

۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

چراییش رو میدونم و نمیدونم ، فقط میلی برای نوشتن نیست

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

دنیا زیادی کوچیک و گرده ، من قبلا از این موضوع لذت میبردم از اینکه همیشه توی هر جمعی 1 نفر آشنا میدیدم و ...اما خوب هر پیشامدی 2 رو داره ، اینار نه تنها دیدن آدم آشنا خوشایند نبود که من با همه وجودم از دیدنش گریزان بودم و از اون تلخ تر اینکه میدونستم این اتفاق می افته ، خلاصه که این بار اول نیست بار آخر هم نخواهد بود و من میدونم که اتفاقاتی از این دست برای همه پیش میاد و منم بری نیستم
اما باید اعتراف کنم که خیلی بد بود خیلی خیلی خیلی بد بود آخه توی تهران به این بزرگی با این همه آدم و دکتر و بیمارستان واقعا شانس من زده بود ظاهرا، اه نمی دونم به این واقعه بخندم یا بهش دری وری بگم
خوب فکر کنم باید بگم به... و تمومش کنم چون کاری از دستم بر نمیاد فقط امیدوارم خانم دکتر ق به قولی که به نونو داد عمل کنه
الان خانم دکتر ق بهم زنگ زد میخواست بهم اطمینان بده که همه چیز مرتبه و حتی وفتی دیروز خانم دکترف گفته که من قراره امروز برم سراغشون سعی کرده منو نبینه که من تحت فشار قرار نگیرم ، بهم کمی آرامش میده شنیدن این جمله ها ، اما فشاری که امروز متحمل شدم زیاد بود واقعا، وااااااای خوشحالم که رک و پوست کنده اصل موضوع رو گفتم به دکتر ق امروز چون همه چیز رو میدونست واقعا دمش گرم

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

ای کاش یاد بگیریم که اصالت رو به شادی بدیم نه به اندوه ، دنیا به قدر کافی تلخ هست چه اصراریه بیخود که تلخی رو مکرر کنیم
این جمله آنچنان هوشمندانه است که هر خواننده ای روبه اشتباه می اندازه ،این جمله منادی شادی نیست بازی کوچکی با کلماته برای چند لحظه فراغت از لحظه های تلخی که میگذرن وقتی این جمله رو میخونم حس شور و شفاف اندوه من رو احاطه میکنه
اما من باور دارم که باید اصالت رو به شادی و شور و سرزندگی داد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

وقتی که شمارو به لقب آدم با ظرفیت مفتخر میکنن درست لحظه یی که ظرفیت شما رو به اتمامه و شاید هم تموم شده ، افتخار گرونیه

راجع به هولوکاست پشه چند لحظه تامل کنید

وقتی که آدم خیلی سکوت میکنه بیشترین نیازو به حرف زدن داره

پسرکم سانی حسابی قد کشیده برای خودش مردی شده

دلم تنگ شده

مرز دوست داشتن رو نگه داشتن خیلی سخته ، گاهی فارغ از آدم به راهش ادامه میده

اگه مردم یه کارعوضی رو انجام ندادن حتما نمی تونستن وگرنه دریغ نمی کردن

موضوع همیشه انتخابه ، همیشه

تصور فاجعه ازخود فاجعه بزرگتره

حالم خوش نیست ، نمی دونم چرا

دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته و درپس این حجاب خنده و شادی من دخترکی زانوی غم به میان می اندیشد

ارزش رابطه آدم عمرو وقتیه که به پاش صرف کرده ، آدم مسئول رابطه شه

یه نفرو تصور کنید که هرروز کلمات کمتری رو به یاد بیاره ، اصلا تصور کنید دایره واژه هاتون هر روز کوچکتر بشه ، چکار میکنید؟ البته چکار میتونید بکنید

حالم بهم میخوره ازنقش همیشگی مامان و میدونم که حق با بقیه اس من67% مواقع مثل مامانا رفتار میکنم

دوستم با خوندن این جمله ها میگه چه ذهن درگیری ، الحق که راست میگه ، بیشتر شبیه هذیونه

فقط 70% این خزعبلاتی که نوشتم ماله منه و البته شک نکنید حق دخل و تصرف در گفته های دیگرانو برای خودم قائل بودم و آشکارا این پست کپی بدخلقی از منصفانه ست و الانم عصر 1 می هستش نه 30 آوریل

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

چند تا پیشنهاد فیلمو لوژی
1-Requiem for a dream(2000)
2-Lost Highway(1997)
3-Mulholland Drive(2001)
4-The Departed(2006)
5-Memento(2000)
6-Babel(2006)
با حوله مژنتام توی خونه می گردم ، برای خودم یه فنجون قهوه درست میکنم و آخرین تکه کیک رو با ظرف گنده اش که الان دیگه خالی شده از یخچال در میارم و با قهوه ام کنار مبل می ذارم و با لذت شروع به خوندن کتاب میکنم اول به خودم میگم وای چه باحال اینا فکر های منه که توی این کتاب نوشته و جلوتر میرم و یکهو جا میخورم این که جمله خودمه اینجا چکار میکنه فقط یک کلمه اش عوض شده اما مهم نیست همونه ، من هزار بار با خودم این جمله رو تکرار کردم و حالا
خیلی حس جالبی دارم یه نفر افکار منو دقیقا با کلمات من بیان کرده ، حداقل بخش کوچکی از افکار منو و این غنیمت رو مزمزه میکنم
و این همه ، و شدت این موج ویرانگر ، به خاطر آن بود که او می دانست . یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز ، نه ؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند ، و یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم .اما او می فهمید.او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید.آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و با یک حرف ساده یا یک پرسش ، یا یک کلمه -که از آن پیدا بود عمق همه ی تقلا های روح مرا فهمیده است -به آن شلیک می کرد
....
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی ، این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
....
من دورخواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت
....
و این ، این گذاشتن ناگهانی نقطه دردل کلمه ، این سلاخی و کشتار کلمه ، پرمعنا ترین و بزرگترین و غم بار ترین و غریب ترین و تلخ ترین وعمیق ترین تراژدی روح انسانی است
....
مصطفی مستور
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

۱۳۸۶ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

هر اتفاقی که بیفته با این همه بالا و پایین شدن ها من بازم به 1 چیز فکر میکنم زندگی رسم خوشایند یست و من با تک تک سلول هام لذت زنده بودن رو حس میکنم در هر لحظه ، در اوج غم و شادی ، معرکه است
این چند صباح رو زندگی کنیم و لحظه هاشو حتی روی پوستمون و با همه وجودمون حس کنیم

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

وقتی که غمگینم
باران صدای هق هق گریه است
وقتی که خوشحالم
باران طنین رقص و پایکوبی ست
باران، باران هر روز است
من نیستم امروز دیروزی
قدسی قاضی نور

۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

داشتم با خودم اتفاقات این ماه های اخیر رو مرور میکردم ویکهو مثل تیکه های پازل که کنار هم قرار میگیرن اطلاعات پراکنده منم کنار هم قرار گرفتن و حلقه گمشده پیدا شد، بینگو، تصویرم کامل شد
همیشه تحلیل وقایع مخصوصا که آدمم کمی دور شده باشه لذت بخشه

۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه

این گلوبوس لعنتی سمج تر از قبل برگشته ، ظاهرا خوبم حتی خیلی اما گلوبوس چیز دیگه ای میگه

۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

عجب هوای معرکه ایه و منم یک عالم انرژی دارم که نمی دونم باید چکارش کنم الانم به سختی پشت میزم نشستم دلم یه کار عجیب میخواد که انرژی موخرجش کنم.بهار معرکه است و بی نهایت زیبا
بازوهام و دستام میل شدید در آغوش کشیدن و پاهام لذت حرکت و دویدن رو فریاد میزنن
طی یک کاوش در نوشته ها و خاطرات گذشته ام که خیلی هم اتفاقی پیش اومد کلی غنیمت بدست آوردم که با لذت بی پایانی خوندمشون و گذر زمان رو روی خودم و افکارم ورفتارم و ... حس کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه نوشته کوتاه از لالا خطاب به خودم بود که مثل امروز وقتی که نوشته هاشو میخونم لبخند به لبم آورد
ساعت 11:15 صحبتم تموم شدو نشستم منتظر که بیای اما نمی یای.همیشه ناراحت میشی، می ترسم که صدات نزدم و الان نیم ساعت گذشته . می ترسم که صدات بزنم و نیای نمی دونم چه کار کنم . همیشه منو توی این دلهره نگه می داری که از من ناراحتی که من به تو جواب ندادم. لنوچکا چرا آروم نمی شی؟چرا به همین راحتی آدمو ترک میکنی؟و آخر از همه این حرفها باید بگم ممنون از اینکه منو تنها نمی ذاری و یه سوال : می فهمی چه احساسی دارم؟ من به شدت احساس خوشبختی میکنم و حس میکنم باید از همه چیز و همه کس تشکر کنم حتی از میز از کامپیوتر
هنوزم همون لاله قدیمی با همون نثر سابق، قربونت برم خواهری
بخونین لالا رو

۱۳۸۶ فروردین ۸, چهارشنبه

آدم وقتی خودش از یه رابطه ای در گذشته های دور فرسنگها فاصله میگیره انتظار نداره که دیگران فراموشش نکرده باشن مخصوصا که بدونی تو غرق روابط ودغدغه های امروزت هستی و اون رابطه هیچ حسی رو درتو بیدار نمیکنه وآدم اصلا با یادآوریش دست و دلش نمیلرزه و ازش فقط یه تجربه که نه تلخه و نه شیرین باقی مونده ، همین و بس
اگه این دوست قدیمی رو توی خیابون یا یه مهمانی کنار پارتنرش( که از قضا خیلی خوب میشناسمش) میدیدم ، سلام و احوالپرسی گرمی میکردیم و چقدر عوض شدی و... وبی تردید اینقدر متعجب نمیشدم که از شنیدن اثرش در روابط امروزم دچار حیرت شدم

بعد از مدتها دوباره موجی از آرامش منوفرا گرفته و تعطیلات عالی بود و هوا بی نظیر و خودم رو به صورت غیرمنتظره ای آرام وخونسرد حس میکردم. مگه میشه آدم این منظره رو ببینه ومسحور نشه

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

سال نومبارک ، پاینده باشید
احتمالا به خاطر جو آخر سال تصمیم گرفتم برای تعدادی از همکارهام عیدی کوچیکی بخرم، دلم میخواست کمی متفاوت باشه و امضا منو داشته باشه خلاصه که رفتم نشر چشمه و یکسری کتاب تحت عنوان تجربه های کوتاه پیدا کردم که داستانهای کوتاهی از نویسنده های مختلف بود، با یه حساب کتاب سر انگشتی کشف کردم!!! که باید به حداقل10 نفرهدیه بدم ، کتاب ها رو خریدم و حتی به جمله ای که میخواستم توی کتابا بنویسم فکر کردم و آخر سر انگاریکهو تمام عطش آدم فرو بشینه تصمیم گرفتم همه رو برای خودم نگه دارم به همین سادگی؟! واین نشانه های اولیه بیماریه کشنده ای هستش که آخر سر حتما منو میکشه شک نکنید
یه گاف گنده هم دادم یا اینکه اساسی این سوپی منو سر کار گذاشته ،بهرحال حقیقت مثل ... خیار تلخه ، داستان از این قراره که من به نظر خودم شماره ماما اینا روگرفتمو سپهر خان هم تلفنوجواب داد منم مثله همیشه بنا گذاشتم به شوخی کردن ،چرا بداخلاقی ، نه بابا بد اخلاق نیستم ، گوشی رو بده به مادرت بابا گوشی رو بده به مادرت من با مرد نامحرم حرف نمیزنم و یکهو وااااای فهمیدم شماره رو اشتباه گرفتم و میدونید جوابم چی بود ، خانم شما با همه همینجوری حرف میزنید ، البته طرف حق داشت واقعا
و در باب توانایی های جوانان غیور ایرانی اینکه میتونن همزمان 7 تا دوست دختر داشته باشن و حتی توی 1 روز با 3 نفرشون توی یه کافه قرار بذارن اونم پشت سر هم ، خودمونیم توانایی حیرت آوری میخواد

۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

حالم از هرچی سرور امداد و ارشاد و کوفت و درد و داکیومنت وسن عوضی و این شرکت و ...هست بهم میخوره ،این چند وقت اونقدر استرس کشیدم که دیگه بریدم، تعطیل تعطیلم
امروز هم که دست کمی از فاجعه نداشت خودم که هیچ، از خستگی و بیخوابی دارم هلاک میشم صبح فقط به خاطر قولی که به سیریوس داده بودم ساعت شش و نیم تک و تنها رفتم بهشت زهرا و قبل از همه رسیدم ، خلاصه که گریه مبسوطی کردم میدونید تنهایی حال غریبی به آدم دست میده اونجا،بعدشم که امان از این بغضی که از صبح تا همین الانم توی گلومه و داره خفه ام میکنه وااااااااااااااااااااااااای یکی به دادم برسه انگار یه دست قوی همش داره قفسه سینه ام رو فشار میده ، له شده از درد
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چو این تبدیلها آمد، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است دردی چون
چه دانم های بسیار است، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

۱۳۸۵ اسفند ۱۹, شنبه

Man halo halak az 1 rouz kamel khoone tekooni kardan dishab ba 1 mehmoon jaleb rooberoo shodam,fekr nemikonam dar majmoo 4 sa@ ham khooneie ma bood ama khoob haminam kafi bood ke man be tamame ma'aiebe khoonamoon o khodam pey bebaram!avalan khooneie ma 1 kafpoosh hendi kam dare ASAP behtare tahie konim (ke vaghe'an doostam miad ,leza ba in yeki movafegham!)ba'd ham bayad 1 goldoon bekharim az felan maghaze balatar az meydoone vanak ba'desh ham bayad 1 tablooye tarh sholough!!!!!!!!!! be khoonamoon ezafe konim,zeytoon hamoono ziadi toye ab gozashtim ,moohaye man narenji shode va belabelabelabela.
hala beshnavid az mizban mehraboon ke man basham ,vayyyyyyyyy cheghadr moohat khoshgele chera baz nemizarish ,che cheshme khoshgeli ,aj'ab sedaye khooshi ke vaghe'an sedaye khoshi dasht albate &...
hatman midoonid az nazare amsale mehmoone ma mardha ham ke pif albate kenar boyfriendeshoon!
nokteie jaleb ine ke behem kamelan khosh gozasht ,az mehmoonemoon ham khosham oomad ,dokhtar delneshini bood mesle 1000 ta dokhtar dige& in hame eerad az hame chiz zendegimoon to negah aval na tanha narahatam nakard ,ba'es shod ghadr khodamo bishtar bedoonam :D >:) kholase ke in mozoo 1 hes rezaiat shadid behem dad .
alan sa@ 5 A.M hastesh va man ehtemalan az khastegi o kami ham asar mey dishab khabam nemibare va choon aslan dar khodam nemididam ke farsi type konam roo avordam be pingilish ke woooow ,lezat faravani dasht va az hame behtar ine ke mitoonam :D bezaram ya intori =)) ghash ghash bekhandam,rasti manam be in emoticon haye yahoo mohtat!! shodam ha .
VA belakhare tasvib shod eyd bastani norouz ba khanevadeie gerami be hamrah doostan berim safar va ekhshe man khorous ro ham be khodemoon bebarim ,akh joooooon.

۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه

من دیگه تضمین نمیکنم که از بی توجهی(بی کادویی) دیگران به خودم در روز 8 مارس نمیرم!! امروز وقتی جهت تهیه هدیه فرهنگی روز زن ماما و لالا رفته بودم بهم یه نوشته دادن در مورد بی هویتی فرزندان ایران زمین که نویسنده رسما ... رو به شقیقه ربط داده بود،خلاصه که از پوچ گرایی و باور و فرهنگ مصرفی و کلی اصرار روی سرزمین پاک ما ایران به چهارشنبه سوری رسید
راستی برای خودم یه کتاب جایزه خریدم جهت روز زن با یه عنوان مهیج و طی یک تصمیم مهیج ترما به خودمون یه هوم تیه تر سونی عیدی دادیم اووووووووه خیلی خوشگله

۱۳۸۵ اسفند ۱۷, پنجشنبه

گاهی وقت ها سکوت همه چیز است
الان دیگه مطمئنم که بیخوابی برای من بیشتر از اینکه باعث نارضایتی باشه یه انتخابه ولی امروز بعد از ظهرمثل یه خرس تنبل با آسودگی فراوانی خوابیدم،معرکه بود
نمیدونم چی شدکه یاد شبی افتادم که برق کل تهران قطع شد از قضا اونشب من ولالا بیرون بودیم ، مردم مثل دیوونه ها رانندگی میکردن و منم مثل همه، اما تاریکی شهر واقعا دیدنی بود
راجع به اولیس میخوندم و اینکه حماسه ادیسه بنیان گذارنوستالژی شده!نوستالژی درزبان یونانی به معنی رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشته و اولیس ، بزرگترین ماجراجوی تمام اعصار، بزرگترین گرفتار نوستالژی هم هست، اما نکته جالب اینه که اولیس بیست سال تمام در آرزوی بازگشته اما وقتی به سرزمینش بر میگرده متوجه میشه جوهره زندگیشو در خارج از سرزمینش پیدا کرده و باید اونو برای مردمش بازگو کنه اماهیچ کس ازش نمیخواد که تعریف کنه چون اون یکی از خودشونه

۱۳۸۵ اسفند ۱۰, پنجشنبه

دلم هوای بهارو کرده و کوچه خیابون های تهرانو شبهای قبل ازعید با گل به گل سبزه و ماهی های قرمز کوچولو وشلوغی و لباس نو خریدن شب عید که البته مدتهاست از سرم افتاده ،بعدشم گوجه سبزو چاغاله بادوم، واااااااااای که چقدر بهار فصل خوشگلیه
الان دلم یه دسته بزرگ بید قرمز میخواد با یه عالم گل شبو ولحظه سال تحویل که همیشه نمیدونم چرا دگرگونم میکنه و چشمامو تر
بعضی ها سر سفره هفت سینشون یه ظرف نون و ماست و یه چراغ نفتی هم میذارن که عمو نوروزوقتی اومد گرسنه ازدر خونشون بیرون نره ،منم فردا پس فرداس که چادرو ببندم کمرمو بیفتم یه جون خونه آخه بابا جون ما آبرو داریم پیش عمو نوروز گیرم اون اصلا به این چیزا نگاهم نکنه

۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

آقا من اومدم اینجا که خواهش کنم نقش منو عوض کنید، نه نه بهم مرخصی بدین فقط تا عید، خوب بابا جان چند روز،پس لااقل یکی دو روز،قول میدم دوباره مثل بچه آدم بیام و نقش همیشگی رو بازی کنم ، بابا خودم این نقش رو دوست دارم راست میگم منتها الان نمیتونم اگه اصرار کنید استعفا میدم ها، گیرم شما باور نکنید
میشه یه روز فقط یه روز منو به حال خودم رها کنید بعدشم قول بدید اون روزو توی روزهای زندگیم نشمرین آخه حتی اگه قرار باشه من فقط یه سال دیگه نه اصلا تا آخر مرخصیم زنده باشم یه عدد چهار پنج رقمی( روز) میشه که یه روز توش اصلا به حساب نمی یاد ،خودم ثانیه هاشو میشمرم قول میدم
یا اصلا یه فکر بهتر نمیشه به من لطف کنید یواشکی نقشمو یه روز کامل لاک بگیرید اینجوری هم فاله هم تماشا مرخصی هم لازم نیست بهم بدین میدونم دردسر داره اما اینطوری معرکه میشه این لطفودر حق من بکنید، هستم ولی نیستم اون روز ماله خودمم که هر کاری دلم خواست باهاش بکنم میدونید شایدم هیچ کاری دلم نخواد ،شایدم حوصله ام سر بره منتظر فردا بشم یابرم یه فنجون قهوه تلخ بخورم ابدا هم یاد این معده درد لعنتی نیفتم یا اصلا برم تماشا خونه بغلی نقش شما رو بازی کنم اما مهم اینه که اون روز ماله خودم تنهایی باشه ،بهش احتیاج دارم یهو میزنم زیر همه چیزها ،منو نمیشناسید ازم بر میاد
یه روز

۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

آدمیزاد موجود عجیب اما قابل درکیه و من با وجودی که این حقیقت رو مدتهاست میدونم اما هنوز هم دست از حیرت کردن بر نداشتم
فقط کافیه خودتو در همون شرایط قرار بدی وبا خودت صادق باشی و یادت باشه که ما آدمیم وقرار هم نیست ناگهان تبدیل به یه پری مهربون بشیم
خودخواهی ، حسادت ، لغزش، تمامیت خواهی ، زیاده خواهی و ... همه خصلت های انسان هستن نه پری های مهربون
با خودمون روراست باشیم و قضاوت نکنیم کسی رو، چون غیر از خود آدم هیچ کس نمی دونه چی بهش گذشته

۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

دیروز به طور خیلی اتفاقی وقتی که داشتم کتابهای هادخانو جمع میکردم که بهش پس بدیم به یه داستان کوتاه -بازی اتواستاپ-از میلان کوندرا برخوردم
یادمه که وقتی برای اولین بار این کتابو می خوندم هم این داستان توجهم رو جلب کرده بود،اما خوب اینبار اونقدر برام جالب بود که یه بار دیگه نگاهی کامل بهش بندازم
داستان متفاوتیه با نگاه دقیق،منتقدانه و البته تلخ و پر طعنه کوندرا در مورد بازی ای که یه زوج جوون سرخوشانه خودشون به راه می اندازن و ناباورانه اونقدر درگیرش می شن که نگاهشونو عوض میکنه
فقدان آزادی حتی در بازی هم کمین می کند.حتی بازی هم برای بازیکنان دامی ست .اگر این واقعه بازی نبود و آنها واقعا دو بیگانه بودند،دختر اتو استاپی خیلی وقت پیش دلخور شده و رفته بود.اما در بازی راه فراری وجود ندارد .تیم نمی تواند پیش از پایان مسابقه از زمین فرار کند،مهره های شطرنج نمی توانند عرصه را خالی کنند
و یا
این شاید بخشی از وجود اوست که پیشتر در بند بود،و بهانه این بازی آن را از قفسش بیرون آورده است شاید دختر تصور می کرد که از طریق این بازی خودش را انکار می کند ،اما آیا درست برعکس نبود؟آیا فقط از طریق بازی به خود واقعیش تبدیل نمی شد ؟آیا در حین بازی خودش را آزاد نمی کرد؟
همش به خودم می گم چقدر این نگاه و این سوالات برای من آشناست و از ذهنم گذشته ،به هر حال معرکه بود
راستی شما جسارت رک گویی عجولانه رو دارید؟
صادقانه اش اینه که بیشتر به خاطر لذت نوشتن"جسارت رک گویی عجولانه "بود که این سوالو پرسیدم ساده ترین گزینه این بود وگرنه باید قصه حسین کرد شبستری سرهم میکردم

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

دل ام کپک زده ،آه
که سطری بنویسم از تنگی ی دل
هم چون مهتاب زده ئی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره ئی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی
هم چون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
...
نامی به کوتاهی ی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه ئی بدل می شود
به کلامی گفته و نا شنیده انگاشته
یا ناگفته ئی شنیده پنداشته
...
ا.بامداد

۱۳۸۵ بهمن ۲۹, یکشنبه

آقا یکی از این همکارهای ما محشره !باورتون نمیشه اما سرعت حرف زدنش از سرعت حرکت لاکپشت کمتره حالا با این سرعت تصور کنید که یه جمله رو 10 دفعه هم تکرارمی کنه و از قضا خیلی هم مودبه وخیلی علاقمند که همه چیز رو بدونه و وای که این ترکیب، فاجعه است مخصوصا برای آدمهای کم طاقتی مثل من

۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

دیروز یه اتفاق بامزه برام افتاد ، یه پسر نوجوون با میل شخصیش بهم گفت خاله، البته بعد از خوردن یه آیس پک با طعم کارامل ،یه لحظه فقط فکر کنید من فسقلی رو که خاله یه پسر دیلاق 14-15 ساله بشم، یعنی منم خاله شدم! نه بابا عمرا، راستی این موضوع اونقدر برام تازه بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم که تعجبمم رو نشون ندم
مثل دختر بچه ای که تازه جسما بالغ شده و تو وجودش یه جریان سیال و عجیب رو حس می کنه می مونم ، میدونید هم ترس داره هم لذت ،حال آدمو بد میکنه و خوب
حس میکنم انگار بازهم دوباره دارم بالغ میشم و یه چیز ناشناخته تو وجودم به جریان افتاده ،حس میکنم وقتی این روزهابگذره عوض میشم ،رها میشم
حال غریبی دارم و میل گریه کردن گلو وچشمها مو متورم کرده و شجریان هم که بنای یاری گذاشته،دلم میخواد تنها باشم و سکوت همه وجودمو پر کنه، دلم میخواد برم کویر
باورم نمیشه، دارم کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ رو میخونم وآروم شدم! اصلا نمی تونم توصیفش کنم فقط بخونید این کتاب خشن،تلخ و زیبارو، همین
من مست روز خوبی که گذشت و هدیه غیره منتظره ای که گرفتم تو حال خودم بودم که دوتا مشت محکم خورد تو صورتم اونم پشت سرهم
اون که همیشه با غرور میگه من خودخواهم ،خیلی رک و راست بهم گفت لنوچکا خیلی خودخواهی !اونم نه یه بار و وای همه مستی از کله ام پرید
میدونید وقتی شما همیشه به خودتون و دیگران بگید من خودخواهم هیچ اتفاقی نمی افته اما وقتی یکی دیگه اینو بهتون بگه حالتون حسابی خراب می شه ،آدمیزاد اینطوریه تاب انتقاد رو نداره و یکهو به دست و پا زدن می افته
آخه اینم دیگه بی انصافیه ،وقتی بهت بگن شبیه آدمی هستی که میخواد جاودانه بشه !وای بر من ،من که همیشه به خودم میگم مامثل یه پشه ناچیز در کائنات اصلا به حساب نمی یایم ،من که میل جاودانگی رو مدتهاست رها کردم،من که همیشه به خودم میگم ،ما آدمیم فراموش نکن ،ما آدمیم و فراموشکار،مگه خودت 100 دفعه ندیدی
و من هنوز منگ از مشت اولی که خورده بودم دومین ضربه رو هم نوش جان کردم
بهم گفت : بی قراریت خیلی زیاد شده ،از نوشته هات هم کاملا عیانه ،بی خوابی هم که بعله ،عین دیوونه ها هم که کاغذ سیاه میکنی
بلند شو برو سراغ یه مشاور (آخه از وقتی که نونو رفت سفر فرنگ هی دارم اینکارو عقب میندازم)خلاصه یه کاری برای خودت بکن یهو به خودت میایی میبینی دیر شده هاومن با شنیدن این حرف ها آنچنان بی قرارتر شدم که اثر فیزیکی شو که یه گلوله سمج توی گلومه الان حس میکنم
ومن هنوز به دوتا مشتی که خوردم فکر میکنم و یاد خر تمام و کمال کتاب جاودانگی کوندرا می افتم و به خودم میگم بازم خر شدی بازم فریب خوردی و جو زده شدی ،تو که قرار بود خر نشی ،بازم یادت رفت آدم ها تو رو هر طوری که خودشون میبینن قضاوت میکنن نه اونطوری که توی کله پوک تو میگذره ومن الان بغض راه گلومو گرفته
و من بازم درس نگرفته از اتفاقات گذشته حماقتم رو تکرار کردم و شاید این اتفاقات نشانه ست برای من
و هنوز قسمت سخت ماجرا مونده ،من دارم به دادگاهی میرم که قاضی و مجرمش خودمم ودوباره یه سوال توی ذهنم دور میزنه راستی من کدوم بودم ؟ هردو؟ و شاید، نه حتما سوال اصلی اینه، من می خوام کدوم باشم
خیلی آروم از نونو میپرسم به نظرت من خودخواهم و خودمو آماده میکنم که بگه آره و من نرنجم اما باورم نمیشه میگه نه ومن یهو انگاردوباره دنیا رو بهم میدن

۱۳۸۵ بهمن ۲۵, چهارشنبه

نمی دونم شما هم تاحالا از این تصمیم ها گرفتین یا نه ،اما من امروز اومدم سرکار که روزه سکوت بگیرم و بد اخلاق باشم اما یه هدیه غیرمنتظره از یه همکار که اصلا فکر نمی کردم در بند من باشه -چون منم اصلا در بندش نیستم -آنچنان منو به وجد آورد که خودمم باورم نمیشه و تمام اون بداخلاقی ها مثل یه بادکنک گنده بوووووووم
الان اونقدر سرحالم که یاد سیریوس افتادم با ایده خارق العادش در مورد گاوهای شمالی ،خودش اسمشو میذاره مکانیزم دفاعی و خیلی هم جدی اینو میگه و براش دلیل میاره و من اسمشو میذارم شعور،فقط چند لحظه به شعور گاو فکر کنید لذت تصورشم بینهایته .اما خود ایده اینه:گاو های شمالی وقتی میخوان از عرض خیابون رد بشن اول نگاه میکنن

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

چه حس مطبوعیه آسودگی وبی قیدی ناشی از یه روز تمام توی رختخواب بودن،سکوت خونه،آفتاب بی رمق زمستون روی تختخواب ویه کتاب ساده و سلیلس مثل چراغها را من خاموش میکنم(زویا پیرزاد)که بعد از کلی اتفاق ظاهرا ریز و درشت آب توی دل آدم تکون نمیخوره
من الان تشنه این بی قیدی ام که خودم هم میدونم فرسنگها از من دوره وبا هیچ کدوم از اینا بر نمی گرده مگر آدم تصمیم بگیره رها کنه این ذهن آشفته رو
کاشکی شما هم مثل هری پاتر یه چوب جادو داشتین یا حداقل یه ورد خوب بلد بودین و منو از این بی قراری نجات میدادین، مثلا چی میشد تمام دغدغه منم پختن یه قورمه سبزی خوشمزه برای شام بود و مرتب کردن ان باره کابینت های آشپزخونه و رنگ صورتی برای تمام چیزهایی که میشه صورتی شو داشت از ساعت مچی و میز تحریر تا یه ست ونا که روشم حتما گلهای ریز رز چسبونده باشن برای روز مبادا!! وای که از حسادت میمیرم
مغزم کم کم شروع کرده به حجیم شدن و من فشارشو به کاسه سرم حس میکنم و هر لحظه به خودم میگم الانه که شروع کنه به نشت کردن و خوشحالم که این حجاب دست و پاگیر ظاهری اینبار به داد من رسیده و کسی نمی بینه( یا من خودمو اینطوری راضی میکنم )که چه اتفاق غریبی داره برام می افته
میدونم که دوباره آروم میشم، میدونم که دوباره با یه کتاب دیگه آسوده و بی قید میشم و سرمو می ذارم روی شونه نونو یا خودمو مثل جنین توی بغلش جمع میکنم و بی دغدغه خوابم می بره اما کی، اینه که نمی دونم
بی خوابی مثل یه دختر بچه بی آزار مدتیه که مهمون منه و مجالی برای نوشتن مهیا میکنه وفقط وقتی سفر میری و سمفونی خفتگان در حال نواختنه به هق هق می افته
الانم دلم شوق هر باره خریدن زیتون پرورده توی رودبار یا دیدن شنبه بازار انزلی و دستهای ماهر ماهی فروش ها وقت پاک کردن صید روز ،کنار دامن های قری درپیت رو میخواد ،انگار که همیشه باره اوله

۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه

ما همیشه عادت داریم وقتی راجع به خاطرات گذشتمون حرف میزنیم اونها رو به یه آدمی در گذشته وابسته کنیم اما من فکرمیکنم حقیقت اینه که ما اصلا در بند اون آدمها نیستیم و فقط با مرور خاطراتمون حسی رو که خودمون داشتیم مزمزه می کنیم و باید قبول کرد که آدم گاهی دوست داره حتی یه حس تلخ رو دوباره بچشه و به یاد بیاره

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

اولین باری که برای حمله میرفتم،از زنم کاغذی رسیده بودکه نوشته بود حامله است ومن از ترس داشتم می مردم.باب دوستم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم وهمیشه باهم بودیم.هیچوقت از هم جدا نمی شدیم عین دویار جدانشدنی ! و...وقتی موشک بطرف ما پرتاب شد ...من آن را دیدم...ولی چیزی به باب نگفتم.خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم.می دانی؟ فقط به فکر خودم بودم.و در همانوقت که به فکرهیچکس غیر از خودم نبودم دیدم،دیدم که باب منفجر شد...وبعد ،آه !خدا مرا ببخشد!و
برایت می گویم ،اگر نگویم دیوانه میشوم.وبعد حس کردم که خیلی خوشحالم ،خوشحال بودم از اینکه موشک به او خورده وبه من اصابت نکرده.حرفهایم را باور میکنی؟
از این موضوع خجالت میکشم،اوه !خدای من.چقدر خجالت میکشم.ولی اینجوریست دیگر، ویک چیز دیگر را برایت بگویم،می خواهی که باز برایت بگویم؟اگر همین الان یک موشک بطرف ما بیاید ،من باز آرزو می کنم که به تو بخورد نه به من .حرفم را باور میکنی؟
زندگی جنگ و دیگر هیچ-اوریانا فالاچی
و من باور میکنم، و دلم میخواد به همه زود باور هایی که فکر میکنن توی جنگ همه منتظرند تا ایثار کنن دهن کجی کنم،بابا اینا همش یه دروغ گندس که مردم با روکش خوشرنگ راحتتر می بلعنش
اینم از محاسن تکنولوژیه که نمیتونم اینجا خط خطی کنم و عین دیوونه ها توی هر گوشه کاغذ افکارم رومثله لشکر مورچه ها بنویسم
همش فکر میکردم قبل از همه چیز راجع به میلم به لنوچکا خطاب شدن بنویسم، اما وقتی الان به لنوچکا فکر میکنم میبینم شاید اگه کسی به این نام صدام کنه اصلا سرمو بر نگردونم اما اصلا فرقی نمیکنه من این میل رو مدت هاست که دارم و میخوام اینجا محقق بشه...راستی بی ادبی مو ببخشید سلام