۱۳۸۶ فروردین ۱۴, سه‌شنبه

طی یک کاوش در نوشته ها و خاطرات گذشته ام که خیلی هم اتفاقی پیش اومد کلی غنیمت بدست آوردم که با لذت بی پایانی خوندمشون و گذر زمان رو روی خودم و افکارم ورفتارم و ... حس کردم و بهترین چیزی که پیدا کردم یه نوشته کوتاه از لالا خطاب به خودم بود که مثل امروز وقتی که نوشته هاشو میخونم لبخند به لبم آورد
ساعت 11:15 صحبتم تموم شدو نشستم منتظر که بیای اما نمی یای.همیشه ناراحت میشی، می ترسم که صدات نزدم و الان نیم ساعت گذشته . می ترسم که صدات بزنم و نیای نمی دونم چه کار کنم . همیشه منو توی این دلهره نگه می داری که از من ناراحتی که من به تو جواب ندادم. لنوچکا چرا آروم نمی شی؟چرا به همین راحتی آدمو ترک میکنی؟و آخر از همه این حرفها باید بگم ممنون از اینکه منو تنها نمی ذاری و یه سوال : می فهمی چه احساسی دارم؟ من به شدت احساس خوشبختی میکنم و حس میکنم باید از همه چیز و همه کس تشکر کنم حتی از میز از کامپیوتر
هنوزم همون لاله قدیمی با همون نثر سابق، قربونت برم خواهری
بخونین لالا رو