۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

دلم برای خنده ای از ته دل تنگ شده
اینروزها کلی کار برای خودم درست کردم بلکه یکم آروم بشم و چه سود ، به لاله میگفتم برای آرامش هر کاری میکنیم لازمه بریم یوگا میریم لازمه مثل چی کار کنیم چه باک لازمه کوفت کنیم میکنیم
دوست قدیمی هم یک چیز دیگه اس لذتبخش بود با پرشنگ لینت رفتنو دیدن آشناهای قدیمی که هنوز مثل سابق جلوی کافه می ایستن و گپ میزنن وبعد از یکی دو سال آنچنان با آدم احوالپرسی میکنن انگاردیروز بوده، همون فضای حاکم سابق و حتی همون رفتارهای قدیمی خود آدم و همون لذت آشنا از اون محیط و میل به تکرارش
برای اولین بار بهم گفت که لنا عوض شدی اون آدم پرجنب و جوش سابق نیستی و چیزی که میگفت ماله سه چهار سال پیش بود نه یکماه و دوماه وچقدر خوب میدونم که از چی حرف میزد
چندین روزپیش با لالا دو سه تا کتاب خریدیم که خیر سرشون همه نامزد دریافت جایزه گلشیری بودن والبته مزخرف فقط چند تا از داستان های کوتاه یک ویژگی جالب داشتن انگار وسط یک گفتگو وارد بشی و کمی بشنوی و بری ، بی اینکه درگیر آغاز و پایان باشی ودیگه بیان جالب یه حس وحال مشترک بین آدمها وقتی خنده گریه میشه یا گریه خنده

هیچ نظری موجود نیست: