۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

احتمالا به خاطر جو آخر سال تصمیم گرفتم برای تعدادی از همکارهام عیدی کوچیکی بخرم، دلم میخواست کمی متفاوت باشه و امضا منو داشته باشه خلاصه که رفتم نشر چشمه و یکسری کتاب تحت عنوان تجربه های کوتاه پیدا کردم که داستانهای کوتاهی از نویسنده های مختلف بود، با یه حساب کتاب سر انگشتی کشف کردم!!! که باید به حداقل10 نفرهدیه بدم ، کتاب ها رو خریدم و حتی به جمله ای که میخواستم توی کتابا بنویسم فکر کردم و آخر سر انگاریکهو تمام عطش آدم فرو بشینه تصمیم گرفتم همه رو برای خودم نگه دارم به همین سادگی؟! واین نشانه های اولیه بیماریه کشنده ای هستش که آخر سر حتما منو میکشه شک نکنید
یه گاف گنده هم دادم یا اینکه اساسی این سوپی منو سر کار گذاشته ،بهرحال حقیقت مثل ... خیار تلخه ، داستان از این قراره که من به نظر خودم شماره ماما اینا روگرفتمو سپهر خان هم تلفنوجواب داد منم مثله همیشه بنا گذاشتم به شوخی کردن ،چرا بداخلاقی ، نه بابا بد اخلاق نیستم ، گوشی رو بده به مادرت بابا گوشی رو بده به مادرت من با مرد نامحرم حرف نمیزنم و یکهو وااااای فهمیدم شماره رو اشتباه گرفتم و میدونید جوابم چی بود ، خانم شما با همه همینجوری حرف میزنید ، البته طرف حق داشت واقعا
و در باب توانایی های جوانان غیور ایرانی اینکه میتونن همزمان 7 تا دوست دختر داشته باشن و حتی توی 1 روز با 3 نفرشون توی یه کافه قرار بذارن اونم پشت سر هم ، خودمونیم توانایی حیرت آوری میخواد

هیچ نظری موجود نیست: