۱۳۸۶ مرداد ۱۴, یکشنبه

کلی اتفاقات جدید افتاده که تک تکشون توی 1 زمان دیگه کلی منو سرذوق میاوردو میل نوشتنو در من افزون میکرد اما

اول اینکه بلاخره شروع کردم به درس دادن توی دانشگاه و لذت بی پایانی داره اینکار و تنها جاییه که ذهنم از همه موضوعات دیگه فارغ میشه و رها میشم از همه دغدغه هایی که هر روز هست و هست و هست ووقتی دانشجو ها دختره ریزه خطابم میکنن از ته دل خندم میگیره و وقتی که باج دادن پسر ها رو میبینم و یا دلبری دختر ها رو محظوظ میشم .خلاصه که دانشگاه رفتن در جایگاه استاد خیلی لذت بخشه و متفاوت

دلم برای مامانم تنگ شده وخونمون و بابا و لاله و سپهر و بازم خونمون و همه چیزاونجا، دوست دارم چند روزی رو مثل قدیم ها اونجا سر کنم و مثل دختر کوچولوها برم بغل مامانم و بدن فشرده شدمو آروم آروم توی بغلش رها کنم و تعریف کنم، البته اگه بااین تخصصش حالمو نگیره چون همین الان که داشتم با کلی ذوق یادش میکردم و با دیدن شماره اش روی موبایلم از این همزمانی کلی لذت بردم بعد از 2-3 جمله با کلی انرژی خوش خلق موندم، اما هنوزم این دختر کوچولو دلتنگ مامانشه و میخواد از بزرگسالی انصراف بده

و 1 خبر خوب و عالی و هیجان انگیز و معرکه .اینجانب میخواد لپتاپ بخره وچون تا آدم 1 چیز نو میخره زودی مزه اش میره پس من میخوام در راستای طولانی کردن لذتش ، طبق توصیه ،1 کم صبر کنم ولی عمرا بیشتر از ده روز،حرف گوچ کنم آخه

وااااااااااااااااای بر من ،این آدم اونقدرعوضی و بی حیاست که تحمل دیدنشو ندارم ،حالمو بهم میزنه.گوشام سوت کشیده از دری وری هایی که پشت سرم گفته و الان 1 ذره شو فقط شنیدم، کم کم دارم فکر میکنم 1 تذکر رسمی بهش بدم یا بگم اوهوی من میشنوم چی پشت سرم میگی بسه دیگه حیا کن

هیچ نظری موجود نیست: