۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

چه حس مطبوعیه آسودگی وبی قیدی ناشی از یه روز تمام توی رختخواب بودن،سکوت خونه،آفتاب بی رمق زمستون روی تختخواب ویه کتاب ساده و سلیلس مثل چراغها را من خاموش میکنم(زویا پیرزاد)که بعد از کلی اتفاق ظاهرا ریز و درشت آب توی دل آدم تکون نمیخوره
من الان تشنه این بی قیدی ام که خودم هم میدونم فرسنگها از من دوره وبا هیچ کدوم از اینا بر نمی گرده مگر آدم تصمیم بگیره رها کنه این ذهن آشفته رو
کاشکی شما هم مثل هری پاتر یه چوب جادو داشتین یا حداقل یه ورد خوب بلد بودین و منو از این بی قراری نجات میدادین، مثلا چی میشد تمام دغدغه منم پختن یه قورمه سبزی خوشمزه برای شام بود و مرتب کردن ان باره کابینت های آشپزخونه و رنگ صورتی برای تمام چیزهایی که میشه صورتی شو داشت از ساعت مچی و میز تحریر تا یه ست ونا که روشم حتما گلهای ریز رز چسبونده باشن برای روز مبادا!! وای که از حسادت میمیرم
مغزم کم کم شروع کرده به حجیم شدن و من فشارشو به کاسه سرم حس میکنم و هر لحظه به خودم میگم الانه که شروع کنه به نشت کردن و خوشحالم که این حجاب دست و پاگیر ظاهری اینبار به داد من رسیده و کسی نمی بینه( یا من خودمو اینطوری راضی میکنم )که چه اتفاق غریبی داره برام می افته
میدونم که دوباره آروم میشم، میدونم که دوباره با یه کتاب دیگه آسوده و بی قید میشم و سرمو می ذارم روی شونه نونو یا خودمو مثل جنین توی بغلش جمع میکنم و بی دغدغه خوابم می بره اما کی، اینه که نمی دونم
بی خوابی مثل یه دختر بچه بی آزار مدتیه که مهمون منه و مجالی برای نوشتن مهیا میکنه وفقط وقتی سفر میری و سمفونی خفتگان در حال نواختنه به هق هق می افته
الانم دلم شوق هر باره خریدن زیتون پرورده توی رودبار یا دیدن شنبه بازار انزلی و دستهای ماهر ماهی فروش ها وقت پاک کردن صید روز ،کنار دامن های قری درپیت رو میخواد ،انگار که همیشه باره اوله

هیچ نظری موجود نیست: