۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

دیروز به طور خیلی اتفاقی وقتی که داشتم کتابهای هادخانو جمع میکردم که بهش پس بدیم به یه داستان کوتاه -بازی اتواستاپ-از میلان کوندرا برخوردم
یادمه که وقتی برای اولین بار این کتابو می خوندم هم این داستان توجهم رو جلب کرده بود،اما خوب اینبار اونقدر برام جالب بود که یه بار دیگه نگاهی کامل بهش بندازم
داستان متفاوتیه با نگاه دقیق،منتقدانه و البته تلخ و پر طعنه کوندرا در مورد بازی ای که یه زوج جوون سرخوشانه خودشون به راه می اندازن و ناباورانه اونقدر درگیرش می شن که نگاهشونو عوض میکنه
فقدان آزادی حتی در بازی هم کمین می کند.حتی بازی هم برای بازیکنان دامی ست .اگر این واقعه بازی نبود و آنها واقعا دو بیگانه بودند،دختر اتو استاپی خیلی وقت پیش دلخور شده و رفته بود.اما در بازی راه فراری وجود ندارد .تیم نمی تواند پیش از پایان مسابقه از زمین فرار کند،مهره های شطرنج نمی توانند عرصه را خالی کنند
و یا
این شاید بخشی از وجود اوست که پیشتر در بند بود،و بهانه این بازی آن را از قفسش بیرون آورده است شاید دختر تصور می کرد که از طریق این بازی خودش را انکار می کند ،اما آیا درست برعکس نبود؟آیا فقط از طریق بازی به خود واقعیش تبدیل نمی شد ؟آیا در حین بازی خودش را آزاد نمی کرد؟
همش به خودم می گم چقدر این نگاه و این سوالات برای من آشناست و از ذهنم گذشته ،به هر حال معرکه بود
راستی شما جسارت رک گویی عجولانه رو دارید؟
صادقانه اش اینه که بیشتر به خاطر لذت نوشتن"جسارت رک گویی عجولانه "بود که این سوالو پرسیدم ساده ترین گزینه این بود وگرنه باید قصه حسین کرد شبستری سرهم میکردم

هیچ نظری موجود نیست: