۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

دل ام کپک زده ،آه
که سطری بنویسم از تنگی ی دل
هم چون مهتاب زده ئی از قبیله ی آرش بر چکاد صخره ئی
زه جان کشیده تا بن گوش
به رها کردن فریاد آخرین
کاش دل تنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
نام کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی
هم چون مرگ
که نام کوچک زنده گی ست
...
نامی به کوتاهی ی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جنبه ئی بدل می شود
به کلامی گفته و نا شنیده انگاشته
یا ناگفته ئی شنیده پنداشته
...
ا.بامداد

هیچ نظری موجود نیست: