۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

با حوله مژنتام توی خونه می گردم ، برای خودم یه فنجون قهوه درست میکنم و آخرین تکه کیک رو با ظرف گنده اش که الان دیگه خالی شده از یخچال در میارم و با قهوه ام کنار مبل می ذارم و با لذت شروع به خوندن کتاب میکنم اول به خودم میگم وای چه باحال اینا فکر های منه که توی این کتاب نوشته و جلوتر میرم و یکهو جا میخورم این که جمله خودمه اینجا چکار میکنه فقط یک کلمه اش عوض شده اما مهم نیست همونه ، من هزار بار با خودم این جمله رو تکرار کردم و حالا
خیلی حس جالبی دارم یه نفر افکار منو دقیقا با کلمات من بیان کرده ، حداقل بخش کوچکی از افکار منو و این غنیمت رو مزمزه میکنم

هیچ نظری موجود نیست: