و این همه ، و شدت این موج ویرانگر ، به خاطر آن بود که او می دانست . یعنی می فهمید. و هیچ چیز و هیچ چیز و قسم می خورم هیچ چیز ، نه ؛ هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند ، و یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم .اما او می فهمید.او به شدت و با سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید.آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و با یک حرف ساده یا یک پرسش ، یا یک کلمه -که از آن پیدا بود عمق همه ی تقلا های روح مرا فهمیده است -به آن شلیک می کرد
....
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی ، این چنین درمانده نمی شوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
....
من دورخواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت
....
و این ، این گذاشتن ناگهانی نقطه دردل کلمه ، این سلاخی و کشتار کلمه ، پرمعنا ترین و بزرگترین و غم بار ترین و غریب ترین و تلخ ترین وعمیق ترین تراژدی روح انسانی است
....
مصطفی مستور
حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر