داستانی کوتاه از یک نویسنده ژاپنی میخوندم ،داستان زن جوانی که دچار بیخوابی شد و این بیخوابی سر آغاز تغییرات فراوانی در اون زن شد... اما همه نکته در این بود که هیچ کس متوجه این تغییرات بزرگ نشد .وبه همین سادگی آدم شروع میکنه به دور شدن و دور شدن
یک لیوان چای و یک برش کیک شکلاتی و اینترنت وسکوت و بی میلی من به کلام های رایج
مثل همیشه با خوندن منصفانه دلم میلرزه و حس تنهایی که میدونم ازش گریزی نیست و واقعیت انکارناپذیرش و سکوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر