۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

مثل دختر بچه ای که تازه جسما بالغ شده و تو وجودش یه جریان سیال و عجیب رو حس می کنه می مونم ، میدونید هم ترس داره هم لذت ،حال آدمو بد میکنه و خوب
حس میکنم انگار بازهم دوباره دارم بالغ میشم و یه چیز ناشناخته تو وجودم به جریان افتاده ،حس میکنم وقتی این روزهابگذره عوض میشم ،رها میشم
حال غریبی دارم و میل گریه کردن گلو وچشمها مو متورم کرده و شجریان هم که بنای یاری گذاشته،دلم میخواد تنها باشم و سکوت همه وجودمو پر کنه، دلم میخواد برم کویر
باورم نمیشه، دارم کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ رو میخونم وآروم شدم! اصلا نمی تونم توصیفش کنم فقط بخونید این کتاب خشن،تلخ و زیبارو، همین

هیچ نظری موجود نیست: