۱۳۸۵ بهمن ۲۸, شنبه

من مست روز خوبی که گذشت و هدیه غیره منتظره ای که گرفتم تو حال خودم بودم که دوتا مشت محکم خورد تو صورتم اونم پشت سرهم
اون که همیشه با غرور میگه من خودخواهم ،خیلی رک و راست بهم گفت لنوچکا خیلی خودخواهی !اونم نه یه بار و وای همه مستی از کله ام پرید
میدونید وقتی شما همیشه به خودتون و دیگران بگید من خودخواهم هیچ اتفاقی نمی افته اما وقتی یکی دیگه اینو بهتون بگه حالتون حسابی خراب می شه ،آدمیزاد اینطوریه تاب انتقاد رو نداره و یکهو به دست و پا زدن می افته
آخه اینم دیگه بی انصافیه ،وقتی بهت بگن شبیه آدمی هستی که میخواد جاودانه بشه !وای بر من ،من که همیشه به خودم میگم مامثل یه پشه ناچیز در کائنات اصلا به حساب نمی یایم ،من که میل جاودانگی رو مدتهاست رها کردم،من که همیشه به خودم میگم ،ما آدمیم فراموش نکن ،ما آدمیم و فراموشکار،مگه خودت 100 دفعه ندیدی
و من هنوز منگ از مشت اولی که خورده بودم دومین ضربه رو هم نوش جان کردم
بهم گفت : بی قراریت خیلی زیاد شده ،از نوشته هات هم کاملا عیانه ،بی خوابی هم که بعله ،عین دیوونه ها هم که کاغذ سیاه میکنی
بلند شو برو سراغ یه مشاور (آخه از وقتی که نونو رفت سفر فرنگ هی دارم اینکارو عقب میندازم)خلاصه یه کاری برای خودت بکن یهو به خودت میایی میبینی دیر شده هاومن با شنیدن این حرف ها آنچنان بی قرارتر شدم که اثر فیزیکی شو که یه گلوله سمج توی گلومه الان حس میکنم
ومن هنوز به دوتا مشتی که خوردم فکر میکنم و یاد خر تمام و کمال کتاب جاودانگی کوندرا می افتم و به خودم میگم بازم خر شدی بازم فریب خوردی و جو زده شدی ،تو که قرار بود خر نشی ،بازم یادت رفت آدم ها تو رو هر طوری که خودشون میبینن قضاوت میکنن نه اونطوری که توی کله پوک تو میگذره ومن الان بغض راه گلومو گرفته
و من بازم درس نگرفته از اتفاقات گذشته حماقتم رو تکرار کردم و شاید این اتفاقات نشانه ست برای من
و هنوز قسمت سخت ماجرا مونده ،من دارم به دادگاهی میرم که قاضی و مجرمش خودمم ودوباره یه سوال توی ذهنم دور میزنه راستی من کدوم بودم ؟ هردو؟ و شاید، نه حتما سوال اصلی اینه، من می خوام کدوم باشم
خیلی آروم از نونو میپرسم به نظرت من خودخواهم و خودمو آماده میکنم که بگه آره و من نرنجم اما باورم نمیشه میگه نه ومن یهو انگاردوباره دنیا رو بهم میدن

هیچ نظری موجود نیست: