۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چو این تبدیلها آمد، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است دردی چون
چه دانم های بسیار است، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

هیچ نظری موجود نیست: