۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

اولین باری که برای حمله میرفتم،از زنم کاغذی رسیده بودکه نوشته بود حامله است ومن از ترس داشتم می مردم.باب دوستم بود.با هم به ویتنام آمده بودیم وهمیشه باهم بودیم.هیچوقت از هم جدا نمی شدیم عین دویار جدانشدنی ! و...وقتی موشک بطرف ما پرتاب شد ...من آن را دیدم...ولی چیزی به باب نگفتم.خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم.می دانی؟ فقط به فکر خودم بودم.و در همانوقت که به فکرهیچکس غیر از خودم نبودم دیدم،دیدم که باب منفجر شد...وبعد ،آه !خدا مرا ببخشد!و
برایت می گویم ،اگر نگویم دیوانه میشوم.وبعد حس کردم که خیلی خوشحالم ،خوشحال بودم از اینکه موشک به او خورده وبه من اصابت نکرده.حرفهایم را باور میکنی؟
از این موضوع خجالت میکشم،اوه !خدای من.چقدر خجالت میکشم.ولی اینجوریست دیگر، ویک چیز دیگر را برایت بگویم،می خواهی که باز برایت بگویم؟اگر همین الان یک موشک بطرف ما بیاید ،من باز آرزو می کنم که به تو بخورد نه به من .حرفم را باور میکنی؟
زندگی جنگ و دیگر هیچ-اوریانا فالاچی
و من باور میکنم، و دلم میخواد به همه زود باور هایی که فکر میکنن توی جنگ همه منتظرند تا ایثار کنن دهن کجی کنم،بابا اینا همش یه دروغ گندس که مردم با روکش خوشرنگ راحتتر می بلعنش

هیچ نظری موجود نیست: