از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
آنچنان خسته ام که احساس میکنم چندین ماه بدون استراحت ومدام کار کردم و تازه 2 روز از آغاز هفته گذشته.روح بینوام نا آرامه و خودشومثل یه گنجشک کوچولوی در بند به دیوار تنم میکوبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر