از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
داشتم با خودم اتفاقات این ماه های اخیر رو مرور میکردم ویکهو مثل تیکه های پازل که کنار هم قرار میگیرن اطلاعات پراکنده منم کنار هم قرار گرفتن و حلقه گمشده پیدا شد، بینگو، تصویرم کامل شد
همیشه تحلیل وقایع مخصوصا که آدمم کمی دور شده باشه لذت بخشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر