۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
وقتی چه باشد چه نباشد چیزی می لنگد
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
یا یک نفر بیاید زندگی من را زندگی کند My 1st rule : Distract yourself
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
ترافیک سنگین است، فکر میکند بعضی ها آدم عشق ورزیدنند اما انگار عشق در آنها ته بکشد ونخواهند بیدارش کنند تاب 4 دقیقه آهنگ درپیت عاشقانه را نمی آورند، با بی عشقی شان خوبند
نمی داند این همه اشک را از کجا می آورد! گوشش هنوز سوت میکشد. از بد حادثه بازی خونسردی اش با شنیدن چارواداری های راننده تاکسی تمام شده است. غر میزند آخر در این شهر خراب نشده ساعت ده شب یک استخر هم برای خانوم ها پیدا نمی شود؟ میداند حال پیگیری ماجرا را با تاکسیرانی ندارد، شماره اش را مینویسد برای وقتی دیگر. 235ت35-ایران 33-باغ آسمان-پژو سبز
اولین صبح مرحله یی دیگر در زندگی اش آغاز شده، دور خودش میچرخد. تخت را مرتب نمیکند اما نمیتواند ماگها را نشورد. در دفتر تو دو هایش مینویسد سره شیر آشپزخانه و سرویس حمام. هنوز هر چیزی را که یادش می آید حاضر غایب میکند. فکر میکند معمولی است، بهتر است، انگارکن کسی نیمه شب برایش میموزا آورده باشد. می گوید دیگردر بنزین زدن – درست مانند ریموت پارکینگ - ورجین نیست و با خواهرش به ضربه های شلنگ بنزین میخندند وبه مردی که افقی در هوا بچرخانند هم
میگوید به قدر کافی سخت است، لطفا برو نمیتوانم نفس بکشم
آرام است، حال ندارد. انگار ذوق خانه ی جدید فروکش کرده باشد. از در خانه ی آنها که بیرون می آید تا به ماشین برسد خیس است. پراید لعنتی از جایش تکان نمی خورد! با حرص کنارش می ایستد و به سختی پیاده میشود که آباژور را بردارد. با افتخار خودش بنزین میزند. دلش نرگس میخواهد، دیروقت است، نا ندارد نمیخرد. به او فکر میکند و همان لحظه صدای اس ام س می آید! سراغ یک عصاره ی گیاهی را میگیرد
بغض دارد. کار سرش ریخته است. دلش لوبیا سبز پخته میخواهد به جایش به صرف تای لوبیا سبز دار دعوت میشود. صبح دلش آرایش نمیخواست، طی روز به همه توضیح میدهد که دو روز است که درست نخوابیده است. گارلیک برد میخورد بهتر میشود
همه کاغذها و چیزهایی که طی سه دهه ی زندگی اش روی هم تلنبار شده دور میریزد، کاغذ ها کجا، زندگی که پشت سر میگذارد کجا! حس سبکی می کند. 2:30 صبح است و هنوز چند تا فولدر مانده اما می ترسد فردا دیگر دلش نیاید، جسارت اش، شور حسینی اش تمام شود
چهار پنج سال عمرش را در 45 دقیقه بار کرده اند با خودش میگوید لابد بیست سال دو ساعت طول میکشد. دست دست میکند امان از این دل کندن آخر. گاورشش در بامبو ها ویراژ میدهد. جا میگذاردشان. در را قفل میکند، دستی به در میکشد. خداحافظ
روی تی شرت اش نوشته " واترلو" کارگرها که آمدند پوشیده بودش، انگار تکه ای از زندگی اش را کنده باشد و آورده باشد، تا شب تنش میماند. دلش تنگ نیست
میخواهد میلی بنویسد که شما که نپرسیدید چرا! لااقل هوای او را داشته باشید. منصرف می شود
خوابی که برایش دیده اند جور دیگری تعبیر میشود، خودشان بی سوال کلیدهای اضافی اش را تخس میکنند، چرا که نه، راضی ست
تولد او ست، مدتها خواسته برایش سرگذشت موسیقی ایران بخرد، سفارشش میدهد. او شب خانه پدر مادرش است، شامی میخورد و هدیه را میدهد و تنهاشان میگذارد که به گپ شان ادامه بدهند. در راه فکر میکند اینهمه ظرفیت را از کجا آورده است! امشب که او خانه ی پدریش است، با خنده شیرینی ازدواج دیگری را که خورده است، اکس او را که درخانه اش به شام دعوت کرده است و همسر آن یکی را که بغل کرده است و برایشان آرزوی بهترین ها را کرده است. از این بیشتر؟! نکته اینجاست که به هیچ کدام دروغ نگفته است، در زندگی اش نیستند دیگر و برایشان شادی خواسته است و می خواهد اما برای اینروزها تکمیل تکمیل است، باید خودش را دریابد همین
به زبان نمی آورد اما از این شروع تازه میترسد. ترسش را زیر، میخواهم همه چیز عالی باشد، پنهان میکند اما تاب نمی آورد همان شب اول وسط لباسهایش میخوابد، خانه اش است. میداند اولین سالاد س ک س ی-هیجانی-درهم برهم اش را که درست کند و اولین لازانیا را که بپزد و دیوارهایش که پر از تابلو شوند همه چیز روبراه میشود. زندگی اش پیش روست
سیگاری آتش میزند، تنها نور آباژور خانه را روشن میکند، امن است و گرم. بوی سیگار و عود در فضا پخش شده، میخواند " اند ناتینگ الس مدر " و او هم . چای اش سرد شده یکی دیگر میریزد. سر راه به عادت همیشه سرش را در دسته نرگس فرو میبرد و بویش را می بلعد. پایش به نشیمن حصیری جدیدش میگیرد. آرام است و خشنود
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
هیه
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
ازدواج به مثابه معامله
اینان معشوق های زیبا و بی پروا بر می گزینند و همسران ملوس، مهربان و ثروتمند. گاهی شهرت خانوادگی نیز پارامتری قابل اعتناست. برایشان عشق و زندگی زناشویی یک جا جمع نمیشود هرچند عشق را میشناسند! آنها میتوانند سالها همزمان معشوق سرکش و همسر مطبوع را داشته باشند. معشوق آنها باید بداند هرگز از این دایره فراتر نخواهد رفت اما نبودش حسرتی نهان در نهادشان خواهد کاشت و همسر آنها نیز میتواند در صورت بردباری و به عنوان پاداش صبوریش آنها را در ایام پیری کنارش داشته باشد! اینان همسران بی وفای وفاداریند! بی شک زندگی زناشویی شان مهری در وجودشان میکارد. شاید اگر دستی به قلم ببرند حزن انگیز بنویسند و درد خواستن معشوقشان آشکار شود اما ماسک شادمانی از صورتشان برداشته نخواهد شد آنقدر که بخشی از وجودشان میشود وهرلحظه تاترخانواده ی بی نقص را به روی پرده میبرند. فرزندانی باهوش خواهند داشت چون زیرکی و هوش بخشی ناگسستنی در ایشان است. تسلط شان برروح و روانشان قابل ستایش است و مصداق افرادی اند که خیانت میکنند که بمانند! معشوق شان اگر دانا و هوشمند باشد شاید بعد از عشقی که سه سال طول میکشد -سلام تو که قبلها این را گفته ای- و دردی که به جانشان ریخته آنها را رها کند اما همسرانشان میمانند مگر به اشتباه سرکشی خاموش شده در نهادشان را ندیده باشند. معشوق را هرگز راضی نمیکنند و همسران باهوش را هم. جذاب و دوست داشتی اند و ترک کردنی چه معشوقشان باشی چه همسرشان
مراد از مردان، انسان فارغ ازجنسیت است*
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
شعر عاشقانه
وقتی صبح بیدار شوی
تنها
و مجبور نباشی به کسی بگویی
دوستاش داری
وقتی دوستاش نداری
دیگر
۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
نی دونم* یا وقتی آدمها دوست ندارند باور کنند به انتها رسیده اند
گاهی رابطه ها به نی دونم ولی بمان میرسند و اینجای رابطه که میرسد باید شجاعت کندن داشت، باید پذیرفت وقتی راه حلی نیست هر روز تنها فرساینده تر است. سخت است اما من همانم که بودم، تو همانی که بودی. زمانمان است که از دست میرود، خالی از انرژی شده ایم وآنکه باید دریابیم تنها خودمانیم. تلخ است اما رمقی یا تمنایی نمانده است. چیزی نیست جز تاسفی عمیق که تا مغز استخوانمان رسوخ کرده و سختمان کرده است اما زیر روزمرگی مان پنهانش میکنیم
۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه
ما و منصفانه گی مان
اما درد منصفانه گی را من اینروزها در صدای آرام پدرم، در چشمهای تر مادرم و در دردی که به جانم ریخته اما کتمانش میکنم میبینم. میخواهم بگویم دردیست و درمانیست هم منصفانه بودن، نه عادل یا قاضی یا مهربان که منصف. منصفی که درک میکند همه را برای رفتارشان، غمهایشان، تلاشهایشان، احساساتشان، نقدهایشان، خشمهایشان و حتی تنفرهایشان که شاید از پس اینروزها بیاید و گاه حتی آنرا تاب نمی آورد.سخت است منصفانه گی، سخت است و اشک آدم را در می آورد اما انگار برای من راهی جز این نیست یا اصلا من راهی جز این نشناخته ام. چه بسیار فریادها که من از منصفانه گی جاری در خانواده ام کشیده ام اما در انتهای روز با باورم به حضور همیشگی شان و اصل بی تردید منصفانه گی آرام و بی بغض در بستر غنوده ام
منصفانه گی با ماست چه بخواهیم چه نخواهیم، رنج است و افتخارهم
پ.ن.من همانقدر فرزند ختایی ها هستم که منصف. کسره ی نامم و منصف انتهای آن جزیی ازمنند هرچند باور دارم و دیده ام منصفانه گی فارغ از آن منصف را
۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه
Strumming my pain with his fingers
یک حشرهای هست خیلی نرم و نازک. یک چیزیست پشهطور که با دست و پاهای خیلی نازکش روی سطح آب میایستد. یعنی چنان سبک و یواش حشرهایست که کلن فرو نمیرود در آب. آبدزدک است اسمش شاید. مطمئن نیستم اسمش همین باشد و از طرفی بهنظرم اسمش اصلن مهم نیست. مهم همان است که روی آب میماند. که فقط کمی پوستهی آب را فرو میبرد اما پارهش نمیکند. یعنی حتی تو بگو خیس هم نمیشود کرهبز.
از کرامات این حشره این است که در سطح بشریت است. بعد من شرحش دادم که بنویسم احساس میکنم یک روزگاری را دارم میگذرانم که دچار کرامتهای این مدلی هستم. که کمم. که فرو نمیروم در چیزی. که همین منِ فرورونده در چیزها و از آن فروروندهتر در آدمها، سبکوزنانه میمانم در سطح شفاف همهچیز و همهکس.
همین من بود ها! همین منِ پر از وسوسهی فرو رفتن، چنان سرخوش میمانم در سطح که خودم در عجبم. دارم تنم را هیچ نمیسایم به چیزهای دور و برم. دارم ادایش را هم درنمیآورم حتی. اینجور رودربایستی با خودم را هم کنار گذاشتم. اینجور آدم عجیب جدیدی شدم با خودم. گاهی فکر میکنم همهی نشدنهای حالایم مال خود قبلیم است که نرمالو زنی بود که شدنش فرورفتنی بود. احساس میکنم شدن را فقط فرورونده بلد بودهام همیشه. حالا دلم میخواهد شدن را یکجور دیگری بلد شوم.
اما همان نرمالو آدمی که از خودم میشناسم میگوید نمیشود. مدام میگوید باید فرو شوی! نشسته تماشایم میکند که کی درمیآیم باز که بیا فرو برویم در همهچیز. بیا فرو برویم در زندگی. من هم از رو نرفتم. چین دامنم را میرقصانم در هوا که نرم بساید به صورتش که تماشام کن. من همین دور، روی پوستهی آب ایستادم. فرو شدنم نمیآید
پ.ن.1.من و لالا نداره که، حال اون حال منه
پ.ن.2.وقتی یکی آبدزدک نباشه، شنا کردنشم نیاد خوب غرق میشه دیگه!؟
پ.ن.3.از محاسن آبدزدک ها اینم هست که از رانندگی تنهایی با یه موزیک خوب و همراهی فریادگونه باهاش خیلی لذت ببرن!؟
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
دلخوشی های کوچک زندگی
...
کسی از پشت دیوار زمان آوازمیخواند
پلنگی ماه را، با ماده اش، در آب مینوشند
...
۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه
عروسک کوکی
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خامش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
فروغ فرخزاد
پ.ن. ومیتوان تنها گفت دوستت دارم اما هیچ جز مهری که دردت را نمیکاهد، که افزونش میکند
۱۳۸۸ مهر ۲۱, سهشنبه
Nostalgia!
۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه
Real meaning of Success!!
Everybody congratulates you, but nobody knows how many times you were fucked!
۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه
گذاری از تمثیلات کافکا
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
حسرتا
که مرا
نصیب
از این سفره ی سنت
سروری نیست
شرابی مرد افکن در جام هواست
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست
سبوی سبزه پوش
در قاب پنجره
آه
چنان دورم
که گویی جز نقش بی جانی نیست
و کلامی مهربان
در نخستین دیدار بامدادی
فغان
که در پس پاسخ و لبخند
دل خندانی نیست
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست
الف. بامداد
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
Good Point
۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
*زیبایی شناسی سکوت
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
No Joy No Pain کوری عصاکش کوری دگرشود یا
اولی دخترک شاد و هرزه ای را خواسته است اما تملکش کامل نمیشود مگربه شرط متانت
دیگری به پسرخیاطی دلباخته است اما باید پرنس خیاطان شود تا لایقش باشد
آن یکی همه عشق و دلبستگی اش را پشت حصار بیم و فریاد نهان کرده است
و آخری عاشق سینه چاکیست که علاجش را در جلب ترحم معشوقی خیالی میجوید
و من تهی شدنم را پشت خنده های سرد و توخالی و شنیدن این و آن مدفون میکنم
۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه
The only way!
and that is yourself baby snake!
So reconcile with your poisonous pain
You won't leave yourself
even if you shed for hundred times.
Ramiz Roshan
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
گرم، شور، لزج
پ.ن. انگار در حال و هوای نفس تنگ مرعشی ام
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
NO THANK YOU NO SORRY!
پ.ن. گاهی به غیبت کبرایش و روزهای پیشرو می اندیشم، اما گذاشتمش برای بعد مثل همه چیز اینروزها
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
عشق در نگاه اول
كه حسي ناگهاني آنها را به هم پيوند داده
چنين اطميناني زيباست
اما ترديد زيبا تر است
چون قبلا همديگر را نمي شناختند
گمان مي بردند هرگز چيزي ميان آنها نبوده
اما نظر خيابان ها، پله ها و راهروهايي
كه آن دو مي توانسته اند از سال ها پيش
از كنار هم گذشته باشند، در اين باره چيست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آيا به ياد نمي آورند
شايد درون دري چرخان
زماني روبروي هم؟
يك ببخشيد در ازدحام مردم؟
يك صداي اشتباه گرفته ايد در گوشي تلفن؟
- ولي پاسخشان را مي دانم
- نه، چيزي به ياد نمي آورند
بسيار شگفت زده مي شدند
اگر مي دانستند، كه ديگر مدت هاست
بازيچه اي در دست اتفاق بوده اند
هنوز كاملا آماده نشده
كه براي آنها تبديل به سرنوشتي شود
آنها را به هم نزديك مي كرد دور مي كرد
جلو راهشان را مي گرفت
و خنده ي شيطانيش را فرو مي خورد و
كنار مي جهيد
علائم و نشانه هايي بوده
هر چند ناخوانا
شايد سه سال پيش
يا سه شنبه ي گذشته
برگ درختي از شانه ي يكيشان
به شانه ي ديگري پرواز كرده؟
چيزي بوده كه يكي آن را گم كرده
ديگري آن را يافته و برداشته
از كجا معلوم توپي در بوته هاي كودكي نبوده باشد؟
دستگيره ها و زنگ درهايي بوده
كه يكيشان لمس كرده و در فاصله اي كوتاه آن ديگري
چمدان هايي كنار هم در انبار
شايد يك شب هر دو يك خواب را ديده باشند
كه بلافاصله بعد از بيدار شدن محو شده
بالاخره هر آغازي
فقط ادامه ايست
و كتاب حوادث
هميشه از نيمه ي آن باز مي شود
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
It will be OK
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
I've lost myself!
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است
که مرا می خواند
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
Distract yourself!
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
وقتی همه چیز در آدم ته نشین میشود شادی، غم، دیروز، امروز و فردا
۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
الحاقیه
لذا لازم دیدم که بگویم من با اعتراضهای آرام موافقم از هر دسته ای، دلخوشکنک یا موثر و ایمان دارم حرکتی که روح درد کشیده ای را آرام کند سودمند است اما نکته اینجاست که باید انتظار از هر حرکت معقول باشد و دلیل و دامنه ی آن روشن و مشخص و منطقی و به دور از جوزدگی
پ.ن. من هنوز دستبند سبزم را همه جا همراه میبرم، آدامس های سبز میخرم و فونتم را در مسنجرها سبز میکنم و اینها دلخوشی های بی ضرر منند اما میدانم شاید تویی که پی ام ای از من میگیری رنگ سبزش را ندیده باشی، همین
اعتراض آرام دلخوشکنک یا راهکاری موثر
من خوشم می آید از الله اکبر شبانه چون صدایش را همه میشنوند وخوشم می آمد از "ما هستیم" ها که همه جا میدیدم اما راستش من هنوز یک اسکناس ندیدم که رویش چیز سبزی نوشته باشد و یا خیابانی که سبز شده باشد با رنگ یا کاغذ رنگی. هرچند اینها را من ایده های خوشگل و بی ضرری میدانم
میفهمم آنها که به راستی تحریم کرده اند میگویند ریاضتی در بین نیست با تنوع محصولات موجود اما راستش فکر میکنم ایده تحریم محصولات بیشترزاییده احساسات به غلیان درآمده است تا تفکر و شناخت. بگذارید مثال دیگری بزنم، دوستی پیشنهاد کرده بود بیایید همه در فلان روز برویم کوه و شعار بدهیم و بعد هم دلایل فراوانی آورده بود که نمیتوانند و نمیگیرند وصدامان در کوه میپیچد و... . من درک میکنم این احساسات پرشور را. اما بد نیست قدری بیشتر پیشنهادی که میدهید را مزمزه کنید وموثر بودنش را بسنجید ویا لااقل پیشنهادتان را پیش خودتان دسته بندی کنید که فلان پیشنهاد دلمان را خنک میکند بهمانی نیاز روحی و احساسات عقیم مانده مان را پاسخ میدهد و آخری شاید موثر باشد
فارغ از همه چیز من باور دارم که اتفاقی افتاد، از همان دوشنبه که مبهوت حماسه ی حضور بودم
به همین سادگی به همین خوشمزه گی
من : آقا چه کار میکنی؟
او : بذار اول حالم جا بیاد، چیه زدم دیگه، بگم نزدم؟
من : او کی، حالتون جا اومد بگید
من : بلاه بلاه
او : هاپ هاپ هاپ
من : خسارتی نیست، پلیس یا کارت موتور لطفا
او : هرگز، هاپ هاپ هاپ
او : ممنون
من : خواهش
او : سکوت
من : سکوت
او : فکر میکنم خوبه کارت موتورو بدم بهتون، بیان موتورو میخوابونن و اینم شماره پلاک اش -بهم نشون داد- و غیره
من : گریت، روزتون خوش
پ.ن.همیشه فکر میکردم اگر به ماشینم بزنند چه میکنم؟ منهم تبدیل به دهانی برای جیغ جیغ و اعتراض خواهم شد ویا خواهم ترسید و خلاصه همانی خواهم شد که مردهای سنتی جامعه مان از زنان میسازند؟
۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه
من و کیارش و تی وی پرشیا و گرگ سیاه و کرانچیپس یا آبج وی ولرم و دخترک اسکت باز وانتخاب که با منست
من خاله گی را با همه ی وجودم با کیارش حس میکنم، مثل یک آبج وی خنک و رخوت شیرین بعد از آن. نه از آنها که سر پا بخوریش و آنقدر عجله داشته باشی که جای آنکه خنک توی یخچال صدایت میکند یک گرمش را با یخ! بخوری تازه نصفش را هم روی لباس و زمین بریزی، از آنهایی که با یک کرانچیپس کاری با لذت میخوری و بعدش پکی و موزیکی و عودی و خودت که خودت را محکم بغل میکنی –سلام بابا- و کسی را نمیخواهی جز خودت. من بدم می آید از هر چیز فوری و سرپایی که آدم را انگار مجبور کرده اند انجامش دهد و بعدش حتی نمیگذارند اندک لذت ورخوت شیرینش را مزمزه کنی. من اینجور چیزها را نمیخواهم ماله خودتان، من خوبم بدون این آبج وهای سرپایی و خاله گی های پنج دقیقه یی برای دخترک وروجک اسکت سوار
۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه
۱۳۸۸ تیر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
۱۳۸۸ تیر ۲, سهشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه
۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه
چه بگویم، سخنی نیست
لیک، تا زمزمه یی ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست
چه بگویم، سخنی نیست
۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه
خیلی دورم از روزهایی که حال و هوایی بود برای نوشتن که بیایند بخوانندم و شوری که حرفهایی را که نمیشود گفت جوری بنویسم که هر کسی بداند اینجا را برای او نوشتم. خلاصه که نوشتنم نمی آید، حرفی حسی ندارم که بخواهم به کسی بگویم. درها همه را بسته ام. اینروزها حتی دست و دلم نمیرود گشتی دراین دنیای مجازی پر تنش بزنم. سکوت خانه و کتابی مرا بس است و شادی کسانم که میدانم با منند و برایم
دلم برای همین کسانم میتپد و بس . تاب نمی آورم غم تو را، اگر شب تولدت باشد که بیشتر
اما چند روزی بود که من حتی، هوای یار ات را داشتم – آخر میدانست اینروزها از کدام سی دی فروشی سی دی بخریم و از کدام قاب سی دی فروشی قاب سی دی، که هنوز دست پرورده اش همدم لحظه هایم است – لابد تو را که نگو، انتظاری انگارکه روزه ی سکوتش را بشکند
اما عشق انگار تنها درد ماست و درمانی نیست جزگرد فراموشی که زمان میپراکند
بخند عزیزکم بخند، من غم خود را تاب بیاورم غم تو را تاب ندارم و من با تو هستم لحظه لحظه ها را دردانه ام همه اش را
بازهم تولدت مبارک
۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
Those were the days.
Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we would do
Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la...
Those were the days, oh yes those were the days
Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I'd see you in the tavern
We'd smile at one another and we'd say
Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la...
Those were the days, oh yes those were the days
Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me
Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la...
Those were the days, oh yes those were the days
Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we're older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same
Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la...
Those were the days, oh yes those were the days