از مادربزرگهامان عکسهای سیاه و سفید میماند و نوشته هایی در دفترهای کاهی . از مادرانمان نامه های عاشقانه که فقط یکبار وقتی هشت نه ساله بودیم درکمدی بالای طاقچه ای پیدایشان کردیم و حتی جرات نکردیم بخوانیمشان و از ما پستهایی مبهم که روزی حال و هوایشان را با دخترکانمان مرور میکنیم
گاهی وقتها حرفهای آدم روی هم تلنبار میشوند و میمانند ومیمانند وآنها که زیرترند بیات میشوند وبازهم حرفهای نگفته و بازهم قدیمی ترها که خشک میشوند و یکروز آدم حرف خیلی مهمی دارد اما...، هیچ
۱ نظر:
ناشناس
گفت...
oh! lenoochka! yani mikhay tamoomesh koni?! yani mikhaydige nanevisi?!
۱ نظر:
oh! lenoochka! yani mikhay tamoomesh koni?!
yani mikhaydige nanevisi?!
ارسال یک نظر