نمیدانم انگار ده پانزده سالی یا بیشتر میگذرد اما چه روزهایی بود آنروزها که به زعم من موسسه موسیقی ما، با مسئول زیبارو و بشاش و بلند قامتش با گونه های خوش فرم، آخر دنیا بود و در کلاس گیتار س -که لایق نبودبه دخترکی چون من نواختن بیاموزد!- من بودم و حمید و آرش و دامون و شهرامی که از کنارم گذشت و رفت و کنسرت راک ای که در خانه ی یکی از اساتید موسیقی سنتی ایران برپا شد و من ولالا تنها مدعوین دخترش بودیم و قبلتر من، لالا، حمید، یارا، مونا، علی، آینا، هومن، ماهان و موژان و کلاس ارف خانم الف وآقای ک و روزبه ای که تا قزوین با ما آمد و برایمان فلامینگو نواخت و ساندیس آلبالو خرید و دلی را برد و حسادتی را برانگیخت وناخواسته دوستی را دوپاره کرد و بعدتر برای همیشه در ازدحام این شهر شلوغ گم شد و بربری و نوشابه ای که ما بعد از هیچ کنسرتی نخوردیم و اولین پارتی ها و مامان پیر مهد موسیقی دمشق و نوای ملودیکا و بلز و فلوت رکوردر و آلتو و باس در کرال شادی و دخترک کبریت فروش و گرین چه میدانم درفرهنگسرای بهمن و الخ
پ.ن.وقتی سازفراموش شده ات را بعد از سالها بدون کلامی در دستت میبینی و هنوز یادت هست آنروز را که اولین ضربه را خورد وآنجایی که فقط تو میدیدی چند میلیمتر فرو رفت و تو به هیچ کس نگفتی و لبریز میشوی از شادی و غمی آرام هم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر