آدمیزاد است دیگر یکروزهایی حال خوشی دارد .باید قرمز بپوشد و لاک و ماتیک قرمز بزند ویک شاین هم رویش و گاهی این روزها با سال بابابزرگش همزمان میشود یا با شب عاشورا! آنوقت در خانه مولی را که باز میکند میبیند بعد از دو سال گوش تا گوش آدم های مشکی پوش محزون سنگین رنگینی نشسته اند که با تعجب نگاهش میکنند. پس به عمویش میگوید: آخه من چه فکری کردم که قرمز پوشیدم و اضافه میکند اصلا فکر نکردم و بلندتر از عموی خونسرد متفکرش میخندد. اما حقیقت اینست که رندانه دقایق اولیه را گذرانده است وکم کم به قرمزی اش عادت کرده اند و کمی بعدترلالا که صورتی جیغی پوشیده ومیداند امروز و در این جمع تنها ازدخترکان دردانه ی سیریوس و زیبیک که از یک کارخانه ادب و فرهنگ و تربیت بیرون آمده اند این رنگها برمی آید و راستش ازحالش و قرمزیش راضیست
۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
هیه! :))
ارسال یک نظر