۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

نی دونم* یا وقتی آدمها دوست ندارند باور کنند به انتها رسیده اند

ماندی تازه رنگها را یاد گرفته بود یا یاد نگرفته بود و کتاب رنگی داشت و تفریحش سر و کله زدن با کتابش بود. کتاب را می آورد و میگفت : ازم بپرس و در جواب، هر بار به شیرینی می گفت : نی دونم و همه ی خوشمزگی ماجرا در این بود که آخر بازی می شنیدی : بازم ازم بپرس
گاهی رابطه ها به نی دونم ولی بمان میرسند و اینجای رابطه که میرسد باید شجاعت کندن داشت، باید پذیرفت وقتی راه حلی نیست هر روز تنها فرساینده تر است. سخت است اما من همانم که بودم، تو همانی که بودی. زمانمان است که از دست میرود، خالی از انرژی شده ایم وآنکه باید دریابیم تنها خودمانیم. تلخ است اما رمقی یا تمنایی نمانده است. چیزی نیست جز تاسفی عمیق که تا مغز استخوانمان رسوخ کرده و سختمان کرده است اما زیر روزمرگی مان پنهانش میکنیم
بخوانید نی مانند نی ای که مینوازند*

۱ نظر:

گل مریم گفت...

نمی دونم این یه تیکه از یه آهنگه یا شعر اما می گه
غصه نخور دیوونه کی دیده شب بمونه.
و اسکاول شین می گه تاریک ترین لحظه ی شب ابتدای سپیده ی صبح است و ما به آن امید بیداریم و زنده.